کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم میخورد اما واکنشی نشان نمیدهم.خوابم میبرد و خیلی زود بیدار میشوم. صدای اذان صبح بلند میشود و میروم تا وضو بگیرم.نمازم که تمام میشود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم! با خودم فکر میکنم اما من که شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند‌.با همان چادر به سمتش میروم و میگویم: _ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز میکنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد. سرش را مدام تکان میدهد و حرفم را تایید میکند.چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش میبرم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم.فکر کنم میگوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد. چسبش را باز میکنم که صدای آخش به هوا میرود و میگوید: _یواشتر! کچلم کردی! کمی گوشه فرش را بالا میگیرم و میگویم: _تیمم کنین متعجب نگاهم میکند و میگوید: _بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین! _هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کنین! با تردید نگاهم میکند و زیر لب میگوید: _حالا نمازم درسته؟ _برای حفظ جونتون بله! اینکار واجبه. دوباره میخواهد خودش را توجیح کند و میگوید: _ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟ مثلا عصبی میشوم و سرش داد میزنم: _ساکت! دهنتو میبیندما! ساکت میشود و تیمم میگیرد.مهر برایش می آورم و میگوید: _باید پاهامو هم باز کنین چون اینطوری نمیتونم بایستم. فکری میکنم و میگویم: _زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون! +ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟ _اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟ بدبخت با ناله میگوید: _من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟ نمیدانم چرا این حرف را زدم‌، یعنی از دهنم پرید و گفتم: _شمر هم نماز میخوند! چشمانش گرد می شود و با غیض میگوید: _دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون! به اتاق میروم تا دیگر حرفی با او نزنم. کم کم خورشید بالا می‌آید و نورش خانه را روشن میکند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمیزنیم. هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" میگویم یا "ساکت". چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی میکند و تحویلت میدهد، آن وقت میمانی که باور کنی یا نه! صدای در بلند میشود و میپرسم: _کیه؟ با شنیدن صدای دایی خوشحال میشوم و سریع در را باز میکنم. به دایی میگویم: _یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش! دایی میخندد و انگار باور نمیکند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی میرود و دستانش را باز میکند. به طرفش میروم و میگویم: _دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین! دایی میخندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی میزند و به دایی میگوید: _خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته! دایی مدام عذرخواهی میکند و نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.اخرین گره هم که باز میشود، مرتضی سریع به طرف دستشویی میرود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه میگذرد. _دایی اینو میشناسین؟ دایی سر تکان میدهد و میگوید: _مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟ _از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه. مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند: _خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام. من هم کم نمی آورم و میگویم: _شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم... نمیگذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه میگوید: _مگه شما گذاشتین؟ همون اول چماغ زدین بهم! _توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم!دایی میان صحبت هایمان می آید و میخندد: _بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین. مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و میگوید: _خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم! دایی با تعجب رو به من میکند و می گوید: _آره ریحانه سادات؟ اخم میکنم و با پرویی میگویم: _گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند. دایی باز میخندد و برای اینکه بحث را عوض کند، میگوید: _بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم. میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ میکنند؛ گوشهایم را تیز میکنم تا سر از صحبتهایشان درآورم. مرتضی میگوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده. دایی نچ نچی میکند و میگوید: _امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته. صبحانه شان را آماده میکنم. از خجالت رویم نمیشود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. درحالتیکه نگاهم به جلوست و به طرف اتاق میروم به دایی میگویم: