کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_دو🎬: با همین ترفندهای ابلیسی که فرعو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سیصد_سه🎬: فرعون و فرعونیان برای سرکوب و به استضعاف کشیدن بنی اسرائیل هر کاری که از دستشان بر می آمد کردند معنای استضعاف فقط فقر مالی نیست بلکه این واژه تمام فقرها را در برمی گیرد، فقر جمعیتی، فقر فرهنگی، فقر اعتقادی و فقر مالی... حکومت مصر چنان طبق برنامه ابلیس پیش رفت و بنی اسرائیل را به بند کشید که آنها از همه جهت مستضعف شدند. حالا که سالها از به بند کشیدن و اسارت بنی اسرائیل می گذشت، آنها چاره ای نداشتند جز آنکه به دنبال فقیهان قوم باشند و فقیهان بنی اسرائیل برای حفظ جانشان به کوه و دشت و بیابان پناه برده بودند اما به قول معروف جوینده یابنده است. افراد معتقد بنی اسرائیل دور فقیهان جمع شدند و آنها نوید ظهور منجی را به بنی اسرائیل دادند. منجی که در کلام پیامبران پیشین از آن نام برده شده بود و مردم بنی اسرائیل در خفقان شدید و سختی های طاقت فرسایی که حکومت فرعونیان برایشان به وجود آورده بود، فقط با امید و انتظار ظهور منجی روزگار را می گذراندند. جاسوسان فرعون که در همه جا نفوذ داشتند، به طریقی وارد حلقه ای شدند که به فقیهان وصل میشد، آنها هم مژده ظهور منجی را شنیدند. یکی از نفوذی های فرعون، با شنیدن حرفهای فقیه و بزرگ بنی اسرائیل، احساس خطر کرد و با سرعت از جمع آنها جدا شد. جلسه ی سرّی بنی اسرائیل داخل غاری بیرون شهر برگزار شده بود، آن فرد نفوذی ، با شتاب از بالای کوه پایین آمد و سوار بر اسبش شد و با شتاب زیاد به سمت شهر حرکت کرد. فرد نفوذی می خواست خود را هر چه سریعتر به شهر برساند و اخباری را که کسب کرده بود به اطلاع فرعون و کاهنان معبد برساند و از طرفی می خواست مکان گرد همایی بنی اسرائیل را لو دهد تا مأموران حکومتی آنها را محاصره کنند و بر سرشان بریزند و همه را از دم تیغ بگذرانند. اما از غاری که اجتماع بنی اسراییل بود تا شهر، یک شبانه روز راه بود و ان جاسوس با شتاب حرکت می کرد تا سریعتر خود را به قصر برساند. راه به نیمه رسیده بود که به یک باره چاله ای که نمی دانست از کجا و چگونه درست شده، جلوی پای اسب پدیدار شد و اسب ناخواسته یکی از پاهایش درون چاله رفت و تعادلش بهم خورد و سوارش به پشت بر زمین افتاد. ضربه ی سختی بود و سوار دقایقی بیهوش بر زمین افتاد و بالاخره بعد از گذشت زمان کوتاهی چشمانش را گشود و درحالیکه دردی جانکاه در جاتش پیچیده بود، پشت سرش را دستی کشید و گرمی خون را حس کرد. کمی آنطرف تر اسبش در حالیکه لنگ میزد ناله می کرد. مرد جاسوس، زیر لب فحشی داد و به سمت اسب حرکت کرد، او می بایست به طریقی اسب را تیمار کند و به راه بیافتد، خبری که داشت آنقدر مهم بود که نمی بایست تعلل کند. قرار بود بعد از چهارصد سال رنج و سختی بنی اسرائیل، منجی آنها ظهور کند و این خبر برای فرعون بسیار مهم بود. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎