کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵ و ۶ اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۷ و ۸ سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم _باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم؟ +به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم!! _به من که نه، اما به مامان بابا داره! +ازشون اجازه میگیرم، تو فضولی نکنی چیزی نمیگن _به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن؟ دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه...فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه! درصورتیکه من نمیدونم اصلا اقامحسن منو میخواد یا نه! از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه! الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بیخیال بشن و اصرار نکنن!بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم. صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز....فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت: _چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم مامان زد تو صورت خودش و گفت: _خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون دراوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی؟ تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه! هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره فاطمه دستشو تکون دادو گفت: _برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه! و درو محکم زد بهم و رفت بیرون.. مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه رفتم جلو بغلش کردم: _مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین +اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه _خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه +حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت "جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره" من با حرف مردم چیکار کنم خدا... دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم: _بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی تورو خدا اینطوری نکن با خودت.. کمی از آب رو خورد _بهتری مامان؟ +آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس _کاری ندارم می‌مونم پیش شما +اگه کاری نداری بیزحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه _چشم رفتم و مشغول پختن ناهار شدم..بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود! دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد.دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم.... با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک...وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود 🔥_سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت و بقیه پیام ها که نوشته بود... 🔥_کجایی چرا جواب نمیدی الو... چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه... اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه...اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته...توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد: _حسنا بیا کارت دارم +چشم مامان امدم اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه. رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت: _ بیا عزیزم کارت دارم +جانم مامان بفرما _خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟ همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما‌ منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن. بگو نظرت چیه؟ +مامان منکه گفتم نمیخوام. بگید نه. جواب من نه هستش _اخه چرا نه؟ پسر به این خوبی. سید که هست کار خوبم که داره. خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟ +مامان نمیخوام _دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟ +بگید دلیلی نداره همین _نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم.. اگه اقامحسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام!