📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚
#داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۵
انگار دوده به دیوار سردخانه ام پاشیده بودند ، از سیاهی های فضا افسرده بودم.
چطور رنگ سیاه را عاشقانه میپرستید؟
کف پوش چوبی چقدر تو سری خور شده بود.
کسی قرار نبود پشت آن صندلی خالی بنشیند و هم وعده ام شود؟ یعنی تنها برای دکور بود؟
یعنی من بودم و کشوی سردخانه کاناپه مانند ، دو اتاق و یک آشپزخونه تک نفره؟
بی عطر غذای کدبانوی هنرمند؟
دیر وقت تن کوفته ام را رساندم، تا باز جنازه خسته ام روی کاناپه کلافه بیندازم و ساعت ها با همان لباس های بیرونی غرق گذشته شوم.
یا بیهوش شوم یا میل قهوه به سرم بزند، آری میل قهوه به سرم زد.
تا دستگاه قهوه ساز کارش، کارساز شود به پیشنهاد اهورا فکر کردم.
آیا باید دعوتش را قبول میکردم؟ آنهم فردا در تلخ ترین روز زندگیمان؟ قهوه ترک کم میاورد... مزه زهر میداد، همانقدر کشنده همنشین مرگ بود.
قهوه ام در پهنای ماگ جا خوش کرد، درست مثل چشم های قهوه ای او...
< دانای کل >
اهورا ، اسما را صدا زد:
_مامان خودم
_جانم؟
اهورا ناخونکی به غذایش زد:
_دخترا بهت گفتن؟
اسما از این کار اهورا هیچ وقت خوشش نمی آمد و ظرف حاوی غذا رو از جلویش برداشت :
_آرزو بهم گفت...
_به بابا گفتین؟
مادر دلتنگ بود، نگران بود، خسته بود از دوری اما باز استوار گفت:
_میدونه اما جواب نمیده ترجیح میده بحثو عوض کنه... ولی قرار نیست به این زودی ها...
آهی از چاه دلش برآمد، اهورا لبخند تلخی زد :
_درست میشه مامان... البته به شرطی که بزاری من یکم دیگه ناخونک بزنم .
مادر چشم غره ای به جان پسرش رفت:
_نخیر اگه به تو باشه تا امیریل بیاد دیگه هیچی باقی نمونده از غذاها!
آرزو با تمام ذوق غرق خیال بود، میشد از صورتش فهمید؛ برق تیله های میشی اش داد میزد به امیریل فکر میکند ، تره ای از موهای حنایی اش را به بازی گرفته بود.
_پِخخخ .
آرزو به یک آن از جا پرید و با فاصله کم اهورا از خود ترسید:
_آخ... قلبم خدا لعنتت نکنه اهورا چرا اینجوری میکنی!!
آلا وارد صحنه شد:
_سلام چخبره؟
_علیک سلام آبجی خانم... هیچی یکمی همچین دلم خواست اذیتش کنم .
آرزو هول کرده قبل از زمخت و زغال شدن کیک از فر بیرونش آورد، نفس عمیقی کشید و جواب سلام آلا را داد.
مادر نگاهی به مسابقه ای عقربه های در دل ساعت کرد:
_بچه ها سفره رو بچینید .
آرزو مظلوم لب زد:
_میشه من کیکمو تزیین کنم بعد بیام؟
صدای مقتدرانه پدر آمد:
_اهورا بابا برو گل بانو رو صدا کن با مش اسماعیل بیان .
اهورا هم حالت سربازی بعد از فرمان گرفت و بعد از احترام نظامی گفت:
_چشم فرمانده اَسائه .
" گل بانو با همسرش مش اسماعیل بیشتر از سریدار برایمان بودن؛ مثل مادر بزرگ و پدر بزرگ نداشته مان.
چند تقه با ضرب آهنگ روی در خانه نقلی شان انتهای حیاط زدم. "
گل بانو با آن صورت گردش با آن چادر گلگلی دم درآمد :
_سلام مادر... خوبی؟ شام خوردی؟
_سلام گل بانو خبر دسته دوم ناب دارم...(بوسه ای به انگشتان جمع شده ای خودش زد) ماه .
گل بانو هم نمکین خندید:
_خبر دسته دومم مگه ناب بودن داره؟
_ از قدیم الایام گفتن ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس .
گل بانو کنجکاو نگاهش کرد:
_بگو ببینم چخبره؟
اهورا تکیه زد به دیوار:
_آقا داداش شاخ شمشادم قراره بیاد... راستی بابام گفته با مش اسماعیل واسه شام بیاین .
_راست میگی مادر؟؟؟ قراره امیریل بیاد؟
اهورا جدی تکیه از دیوار گرفت :
_مگه من شوخی دارم باهاتون گل بانو؟؟؟
_بعله... قربونت تو برم که اصلا هم که تو اهل شوخی نیستی .
صدای مش اسماعیل آمد:
_خانم کیه باز داری قربون صدقش میری؟
اهورا صدایش را زمخت کرد:
_دلداده قدیمی .
مش اسماعیل دستی به شانه اش زد:
_دل خانم ما دست خودمونه .
گل بانو صورتش را حالت خاصی کرد:
_سریع باش اسماعیل الانه امیریل بیاد... خانمم دست تنهاست دخترا دست و دلشون به کار نمیره .
بعد از دقایقی هرسه باهم وارد خانه شدند و پشت میز جا خوش کردند.
آرزو آرام زمزمه کرد:
_نیومد؟
اهورا نمک ریخت :
_چرا اتفاقا تو جیبمه... امیریل امیریل کوشی گوگولی داداش؟؟؟
آرزو مشت آرامی هواله بازوهای پهنش کرد:
_خیلی لوسی .
صلابت پدر باز آتش بچه بازی هایشان را خاموش کرد:
_شام تونو بخورید... گل بانو شما چرا غذا نمیخورید؟
گل بانو هیچ موقعه خلاف دلش حرف نمیزد:
_دست و دلم به غذا نمیره آقا شما بخورید نوش جان .
اهورا لبخند به لبم در فکر فرو رفت .
" خنده ام گرفته بود از این چهار خواهرکم:
آرزو که نامحسوس برمیگشت سمت آیفون، آوا که اصلا سر سفره شام نیامدو ترجیح داد در اتاقش شام میل کند، آلا هم که غرق فکر با غذایش بازی میکرد.
فقط من بودم که کمی مثل قبل شوخ و شنگی میکردم، اما ته دلم نگرانش شده بودم. گوشی اش خاموش بود و صدای نازک آن زن خدشه به اعصابم میکشید. "
در کسری از ثانیه با صدای آیفون هردو از جا پریدند .