🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مادرم هر بار كه خانم هاي فاميل يا دوست و آشنا اين جمله را از پدرم نقل مي كرد از فرط شادي از خنده ريسه مي رفت. دور افتادم .داشتم مي گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خياط عمه به خانه ما بيايد . سه هفته دیگر قرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله براي خواستگاري به منزل ما بيايد. خواستگاري من براي پسرش. _سودابه هيجان زده پرسيد:راست مي گويي عمه جان؟ همان كه سال ها از رجال معروف ايران بود؟ واي باورم نميشود. راستي او خواستگار شما بوده؟ باور كن جانم. باور كن. ولي من او را رد كردم. _واي عمه جان، چه حما... سودابه زبانش را گاز گرفت. چي؟ _عمه جان لبخند زد. آراه مي گفتم. وسط حرفم نپر. يادم مي رود. او حدود ده پانزده سالي از من بزرگتر بود و مي گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهاي خانواده هاي محترم برايش غش و ضعف مي كردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خيلي از زن ها اين طوري مي مردند... مثل حالا نبود كه حكيم و دوا سر هر كوچه باشد خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روي يك سنگ هزار تا چرخ مي زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معناي شوهر را نمي دانستم.. فقط مي دانستم كه اگر يكي دو سال ديگر هم بگذرد، پير دختر مي شوم... _سودابه قهقهه زد. عمه جان هم مي خنديد _بله، هر زمان اقتضايي دارد. آن موقع هيجده ساله ها و بيست ساله ها پير دختر بودند. مادرم دستور داد فيروز خان كالسكه را اماده كند. رفت كه براي من پارچه بخرد و دايه را هم با خود برد. وقتي برگشت، مثل هميشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دايه كه پارچه ها را مي آورد رفتم تاببينم مادرم چه دسته گلي به آب داده و چه خريده مادرم در حالي كه چادر از سر برمي داشت به دايه گفت: _همه روز به روز پيرتر مي شوند دايه خانم اين پيرمرد نجار سرگذر چه چوان شده ! و خنديد. سر به سر دايه مي گذاشت. دايه گفت:چه حرف ها مي زنيد. _اين كه آن پيرمرده نيست. آن بيچاره نا نداره راه بره. دائم يك گوشه داراز كشيده. دستش به دهانش نمي رسه ولي پول نان شبش را بالاي دود و دم ميده. حالا هم رفته خوابيده خانه و دكان را سپرده. دست اين يك الف بچه. مثالً شاگرد گرفته _مادرم گفت:پسر با نمكي است . همين. همه فراموش كرديم. گاه با خودم مي گويم شايد همين يك جمله مادرم شعله را روشن كرد. شايد همين حرف مرا كنجكاو كرد و به صرافت انداخت. شايد هم قسمت بود خياط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قيافه اي نوراني بود. خدا رحمتش كند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بيدار شده بودم. سيني صبحانه جلو رويم پر از نان قندي و كره اي كه از ده مي آوردند و پنير خيكي و مربا بود. دايه پشت سر هم براي من و مادر و خواهر كوچك ترم چاي مي ريخت. من و خواهرم مي خورديم و مادرم عق مي زد. دايه و خياط يك صدا قربان صدقه اش مي رفتند تا بخورد و جان بگيرد..... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e