*از امروز می دونم که...* روایت رسول برایم روشن شد که می فرمایند الفقر فخری فقر افتخار من است!!چون من آن به آن مورد عنایت مولایم هستم. چه شرافتی!چه عظمتی! لحظه به لحظه او دارد به من عنایت میکند لطف میکند این روح را از من نمیگیرد!فکر نکنم حیات مستمر است!! حیات که هیچ، چقدر همه قوایم را مال خودم میبینم به چشم هایم، زبانم، دست هایم حتی همه اندام های بدنم فکر کنم من چه نقشی در آفرینش و کمالشان دارم! مثلا کلیه و قلبم را چطور منظم می کنم که اینطور بی نقص کار میکند؟!همه اینها امانت ها و شاهدانی هستند از مولایم به من، تا ببیند با این قوا چه میکنم؟ برای او گام برمیدارم یا علیه او!! چه فقیری هستم من! چرا این لحظات زندگی را که دم به دم او دارد به من لطف میکند و حیات لحظه به لحظه می بخشد را جشن نمیگیرم؟ چرا تکراری و عادتی زندگی را خرج مهملات میکنم باید تمرین کنم صبح که چشم هایم را باز میکنم مثل رسول اول از ارسال مجدد روح به بدنی که امانت اوست تشکر کنم! ..در نمازم هم که اوج نزدیک شدن به او در دنیای مادی است یادم باشد که من با قوای او دارم می بینم با قوه سمع او می شنوم من ربط محضم...این زبانی که دارم با ان نماز میخوانم هم مال اوست.... با زبان او ذکر او میگویم...با قوای او.... من بی او اصلا چیزی نیستم! پس انقدر حواسم به خودم نباشد..به او...به الطاف دمادمش...به این همه حضور پررنگش..به اعضا و جوارحم....به اجازه ی ارسال روحم هر روز فکر کنم...شدت ربطم به او را که بفهمم به فلاح رسیده ام! ــــــــــــــ سعدی چه خوب فکر کرده بود: *چون یاد تو می آرم، خود هیچ نمی مانم* @hobbenamaz