✅دیباج صد و یکم
🔶دُردانه
🖊علیرضا مکتبدار
📌از کودکی هرگاه پدرم به سفر میرفت، غروبها چشمانم را به امتداد راه تا آنجا که با افق تلاقی میکرد میدوختم و گوشهایم را به موسیقی باد میسپردم تا خبری از بازگشت او به من برسانند.
📌اما اینجا در این شهر، چند روزی است که در خرابه جایمان دادهاند. نمیدانم کجاست اما هر جا هست، نفسم در هوایش تنگی میکند. نگاه مردمان این شهر جور خاصی است و من از نگاهشان هراسناکم.
📌چند روزی است که از پدرم بیخبرم. هربار از عمه سراغش را میگیرم، با صدایی شکسته و ضعیف میگوید: بابایت به سفر رفته و بعد از من رو میگیرد و در خود فرو میرود.
📌خود را از دیوار خرابه بالا میکشم و به افق خیره میشوم. اما نمیدانم چرا آسمان بهنظرم تیره و تار میرسد. شاید سوی چشمانم کم شده.
📌 گوشهایم را برای شنیدن دَرای کاروان که مژده بازگشت پدر را میدهد، تیز میکنم اما چیزی جز ناله شوم جغدی که بر روی دیواری فروریخته نشسته و چون مردمان آن شهر نفرین شده، نگاهش را به خرابه دوخته است، نمیشنوم.
پاهایم زخمی شده است. اگر پدر با ما همراه بود مرا در آغوش میگرفت و از میان سنگ و خارها عبور میداد و نمیگذاشت خارها پایم را آزار دهند.
حالا دیگر شب چادر سیاهش را بر همه جا گسترده و ما را تا حدی از تلخی نگاه نامحرمان بدچشم پوشیده داشته است.
تاریکی برای کودک خردسالی چون من خوفناک است. از ترس به خودم میلرزم. سرم درد میکند.
عمه تکه پارچه ای به سر من بسته و سر خود را هم میان دستانش گرفته است.
درست است که اینجا خرابه بی سقف و سایبانی است، اما حضور عمه چون سایبانی است بر سرمان.
👇