✅دیباج صد و پنجم 🔶طفل‌خَند 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌من کوچک‌ترین مسافر کاروانی بودم که به مهمانی در شهری دور، دعوت شده بود‌. 📌در طول سفر، هر جا اتراق می‌کردیم، دخترکان همسفر، دور قنداقه‌ام جمع می‌شدند و هر یک تلاش می‌کرد به دیگری ثابت کند که فقط او بوده که توانسته لبان مرا به تبسم و خنده وا کند. 📌خوشحال بودم که می‌توانستم به سهم خودم سختی و رنج سفر و دوری مقصد را بر ایشان هموار کنم. 📌مادرم همیشه حواسش به من بود و من را از خودش دور نمی‌کرد. قبل از آنکه دهن به گریه باز کنم، پستان به دهانم می‌گذاشت و مرا از شیر، سیراب می‌کرد. 👇👇