دیباج ۱۱۵ 🔶رُستــم‌علــی 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌پوست صورت و دستامون تیره شده بود و غبار خاکریزها عین سفال چسبیده بود بهشون. در طول این هشت روز، یه بار نتونستیم یه نفس راحت و آزاد بکشیم. 📌کیسه های کمین، بالشمون بود و پتوی سربازی، لحافمون. چون کمین طولانی شده بود، آب و غذا هم داشت ته می‌کشید. چن‌تا خرما و انجیر تهِ کوله مونده بود و یه نصفه قمقمه آب که باید با همونا تا آخر ماموریت سر می‌کردیم. 📌عملیات بزرگی درپیش بود و این کمین زدنا می‌تونست خیلی سرنوشت‌ساز باشه. 📌روز هشتم، دم دمای ظهر، تک تیرانداز عراقیا که ما رو رصد کرده بود، پیشونی رستم‌علی رو نشونه گرفت و یه تیر نشوند درست وسط پیشونیش. تا تیر خورد، انگار راه نفسش باز شد و فریاد کشید: یا زهرا! 📌مغزش پاشید رو تن من و کیسه‌های کمین و رستم‌علی با پشت سر آروم نشست رو زمین و بعد پر کشید. 📌یهو پستچی گردان از تو کانال داد زد: «رستم‌علی، نامه داری.» فرمانده نامه رو ازش گرفت و بازش کرد. نامه از طرف همسر رستم‌علی بود. تو نامه نوشته بود:👇