✅دیباج سی و یکم آدم برفی پس از مدتها که لباس سپید برف را بر تن سیاه شب دیدم، شور و شعفی وصف ناپذیر در خود احساس کردم. از بس که برف ندیده بودم در این سالها، کودک درونم از سرمای برف بر خود لرزید. برخاستم، لباس گرم پوشیدم و دست کودکانم را گرفتم و خود را در دامن سپید برف انداختم. دانه های برف همچون تکه هایی که از ستاره ها جدا شده باشند، بر روی زمین می نشستند. برف نشسته بر روی شاخسار درختان، در پرتو نور چراغها میدرخشید. درختان خردسال، همچون انسانهای کهنسال، گوژپشت شده بودند. در گوشه و کنار، قامت درختانی شکسته بود. آن طرف تر، پیرزنی فرتوت، در راه خانه، پایش لیز خورده بود و کودکی بازیگوش بر زمین خوردن او میخندید. ردپای رهگذران با تنوع اندازه ها و شکلها، بر روی برف نقشهای ناهمگون زده بود. مه ای رقیق که در ارتفاعی پست حضور داشت، نور چراغها را به همه جا می پراکند و چهره و قامت عابران در پس آن محو میشد طوری که حتی اگر آشناترین فرد از کنارم می گذشت، او را نمیشناختم، چون آن مه، علاوه بر فروبردن همه چیز در حالتی مبهم و رازگون، به کمک سرما، رهگذران را در خود فروبرده بود. همگان، از ریز و درشت، از شدت سوز سرمای زمستان خود را جمع کرده بودند. سر در گریبان فروبرده و دستها را به پناهگاه آستین کشانده بودند. به یاد دوران خردسالی، هوس کردم آدمکی برفی بسازم. پسرم از شنیدن پیشنهادم چنان ذوق زده شد که صدای جیغش، همچون توفانی گذرا، دانه های برف را در آسمان شب برای لحظه ای کوتاه پراکنده ساخت. با هم دست به کار شدیم و آدمکی ساختیم سرتاپا سپید! 👇