دفاع مقدس
هق هق گريه می‌كرد؛ نفسش بالا نمی‌آمد. تا آن روز بچه‌ها حاج حسين خرازی را آن طور نديده بودند. همه می‌
💠 خاطره ای از : ماه رمضان را آمده بود خانه... به دوستش علی می گفت: «امسال ماه رمضون از خدا احدی الحسنیین را خواستم؛ یا یا .» هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه، هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود، ناله می زد، داد می کشید ، استغفار می کرد ، از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند، گوشه ی حیاط، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد، با همان حال، العفو می گفت، گریه می کرد، می‌گفت: « ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم ...» 🔹یک ماه از رمضان نگذشته بود که دعایش مستجاب شد و آسمانی گشت🌷 (منبع: 📚 کتاب: یادگاران جلد هشت-کتاب شهید ردانی پور، ص 75) 🆔 DefaeMoqaddas✔️JOIN ✅به کانال" دفاع ‌مقدس" بپیوندید