دفاع مقدس
۱۰ آبانماه --سالروز شهادت سردار گمنام سپاه، حمید میرزایی »»»»»»»»»»«««««««««« "گزارش عملیات والفجر-
فهمیدم تیر خورده‌ام. با دست چپ، آرنج دست راستم را که لمس کردم، فورانِ جریان خون گرم، نشانم داد گلوله‌ی دوشکا ناکارم کرده است. هنوز اذان صبح نشده بود. این را وقتی به صفحه‌ی ساعتم نگاه کردم، فهمیدم. بر اثر شدّت از دست دادن خون، لحظه به لحظه بدنم کرخت و سست‌تر می‌شد. جواد و حجّت و کارور، بالای سرم آمدند. به آنها دلداری دادم و گفتم: نگران نباشید؛ جراحت‌ام جدّی نیست. امّا جواد قانع نشد. سریع دو، سه نفر از بچّه‌های گردان را صدا زد، مرا به دست آنها سپرد و گفت: بی‌معطلی؛ این را برسانید به خاکریز عاشورا، عجله کنید! جرّ و بحث با جواد بی‌فایده بود. با کمک آن دو، سه نفر بسیجی؛ از شیار سلمان سرازیر شدم و مرا رساندند به نقطه‌ی رهایی گردان‌های لشکر، در خاکریز عاشورا. بعد هم مرا فرستادند به پُست اورژانس لشکر. بعدها از کارور شنیدم بعد از فرستادن من به عقب، خود جواد و حجّت با انهدام آن سنگر دوشکا، راه پیشروی بچّه‌های مالک را باز کردند. از قراری که شنیدم؛ جواد عجیب برای رسیدن به بالای قلّه 1904 بی‌تابی نشان می‌داد و مدام می‌گفت: چرا معطّل‌اید؟ عجله کنید خودمان را به قلّه برسانیم! دست آخر هم؛ صبح دوازده آبان، جزو اولین نفراتی بود که بالای 1904 به شهادت رسید. تازه آنجا بود که متوجّه شدم چرا آن شب، آن‌ همه برای رسیدن به قلّه بی‌قراری می‌کرد. لابد به او الهام شده بود که سکوی پرتابش به میهمانی شهدا؛ قلّه‌ی 1904 است». نقل از: " کتاب کوهستان آتش"