بین الشهیدین این، فقط یک خواب شیرین است. نه برای خودنمایی است، نه برای ریا. و نه چسباندن خودم به شهدا. ولی قطعاً برای آویزان شدن به شهدا و امید به شفاعتشان، هست! اصل اینه که خیلی با این رویا، حال می‌کنم! روز سه‌شنبه 27 اسفند 1399 بعد از نماز صبح خوابیدم و حدود ساعت 9 تا 10 صبح این خواب عجیب را که خیلی برایم شیرین و دلچسب بود، دیدم: داخل یک اتاق بزرگ که مثل سالن بود، در ساختمانی اداری که نمی‌دانستم چیست و کجاست، میز چوبی قهوه‌ای رنگی با طول و عرض تقریبی یک و نیم در سه متر قرار داشت. من درست‌ گوشه نشسته بودم و روبرویم پنجره‌های بزرگی قرار داشت که روشنی نور روز به داخل می‌تابید. سمت راست من شهید حاج فاسم سلیمانی درحالی که لباس فرم قشنگ و نوی سپاه بر تن داشت، درست بغلم نشسته بود و با لبخندی بسیار زیبا و آرامش بخش نگاهم می‌کرد. بوی خوشی از او استشمام می‌کردم و حضورش و بخصوص لبخندش آرامشی خاص بهم می‌داد. سمت ‌چپم که تقریباً بیست سانتی با هم فاصله داشتیم، شهید احمد کاظمی نشسته و دست‌هایش را روی میز گذاشته بود و او هم می‌خندید. پیراهن چینی کرم رنگی بر تن داشت. از همان نوع و رنگ که اردیبهشت سال 1361 در عملیات بیت‌المقدس برای اولین و تنها بار دیده بودمش. او هم چهره‌ای خندان و شیرین داشت. حمید خلیلی (مدیر نشر شهید احمد کاظمی) هم روبروی ما بود ولی دور میز نبود. ظاهراً قرار نبود او بفهمد ما سه نفر با هم چه می‌گوییم! شهید پورجعفری هم روبروی ما ایستاده بود و نگاه می‌کرد. (هیچگاه شهید پورجعفری را ندیده‌ام) جالبش این بود که هر سه نفرشان لبخند بر لب داشتند. پورجعفری دوربین خیلی کوچکی را که روی سه‌پایۀ کوچکی قرار داشت روبروی من روشن کرد و جلسه و در اصل حرف‌های مرا ضبط می‌کرد. احساسم این بود که جلسۀ گزینش برای من است و قرار بود حاج قاسم سلیمانی و احمد کاظمی با من مصاحبه کرده و مرا پذیرش کنند. حاج قاسم نگاهی به من انداخت و با لبخندی خودمانی گفت: - خب حالا تو که این‌قدر مشتاق هستی، بگو ببینم اصلاً چی شد افتادی توی این حال و هوا؟ از خودت برای ما بگو. وقتی دیدم پورجعفری دوربین را روشن کرد و خودش رفت عقب، با خودم تاسف خوردم که ای‌کاش رکوردر خود را آورده بودم و حرف‌های خودم را ضبط می‌کردم. احساسم این بود که حرف‌های خالص و مهمی خواهم زد و ‌کاش برای خودم ضبط می‌شد. می‌دانستم فیلمی که اینها می‌گیرند، به خودم نخواهند داد. وقتی حاج قاسم با لبخند گفت: - خب بگو ... یک نگاه با حسرت به احمد کاظمی انداختم و با بُغضی عجیب رو به او گفتم: - من زمان جنگ عاشق یک نفر شدم که خیلی رویم تاثیر گذاشت و داغونم کرد. اشکم شدیداً جاری شد. رو به احمد کاظمی ادامه دادم: - بعد از اون دیگه قسم خوردم عاشق هیچکس نشم. زار زار گریه می‌کردم. به خودم جرات دادم و با حسرتی عجیب به احمد کاظمی که همچنان می‌خندید ولی به من نگاه نمی‌کرد، گفتم: - اون یک نفر تو بودی، که توی خرمشهر عاشقت شدم. تو اون‌جا حال و هوای عجیبی داشتی. خیلی دوستت داشتم. عاشقت شده بودم. حاج قاسم نگاه زیبایی به احمد کرد و خطاب به من گفت: - خب بعدش چی شد؟ که گفتم: - تابستان سال 1362 از طرف بسیج رفتم لبنان و در شهرهای هِرمِل، تَمنِین التَحتا و بعلبک بودم. اسم شهرها را که گفتم، حاج قاسم با لبخند به احمد نگاه کرد؛ انگاری با اسم شهرها آشنا بودند. حاج قاسم گفت: خب بعدش ... گفتم: - خب بعدش رفتم جنگ و گذشت تا این‌که سال 1374 خودم رفتم لبنان. کاملاً با هزینۀ خودم می‌رفتم. دیگه سال 75 رفتم، سال 76 رفتم. هر دفعه یکی دو ماه می‌موندم. هیچکس بهم کمک نمی‌کرد و پول نمی‌داد. کاملاً با هزینۀ شخصی می‌رفتم. اون زمان برای کار خبرنگاری و عکاسی می‌رفتم لبنان. حدود سه چهار میلیون تومان هزینه کردم. به حاج قاسم نگاه کردم و گفتم: - تا این‌که رسیدم به شما. در برابر لبخند او خندیدم و عاشقانه نگاهش کردم. خواستم بفهمد که بعد از احمد کاظمی عاشق تو شدم. پورجعفری همچنان روبروی من پشت دوربین ایستاده بود. هیچی نمی‌گفت و از حرف‌های من خندۀ قشنگی می‌کرد. احساسم این بود که قرار است یک چیز لذت‌بخش شیرین بهم بدهند. از این‌که وسط دو شهید آن‌هم با فاصلۀ ده – بیست سانتی‌متری نشسته بودم، هم احساس شادمانی داشتم، هم احساس بُغض و گریۀ شدید. می‌دانستم اینها شهید شده‌اند. انگار حاج قاسم می‌خواست مرا برای خودشان استخدام کند و من بروم پیش آنها. ان‌شاءالله حمید داودآبادی (نویسنده کتب دفاع مقدس)