دوست اختلاس‌گر من ! فرمانده بود. بسیار شجاع و قاطع. اصلا توی کار و عملیات شوخی سرش نمی‌شد. شاید واسه همین بود کسی جرات نمی‌کرد باهاش رفیق بشه! یک گردان سیصد چهارصد نفره دستش بود. همه رو عین بچه‌های خودش می‌دونست. جنگ تموم شد، فرمانده برگشت شهر. رفقا و همرزمان و همدوره ای‌هاش رئیس شدند ولی او، موج و ترکش و گاز شیمیایی، نگذاشتند دکتر و مدیر و ... شود الحمدلله نشد که مثل دوست قدیمی‌اش که حالا دیگه او را یادش نمی‌آمد، یک اختلاس کوچولوی چند‌میلیون دلاری، با چای دبش قندپهلو بزند توی رگ! یکی از روزها که من، واسه خودم توی یکی از ارگان‌ها مدیر شده بودم، فرمانده زنگ زد و گفت که می‌خواد بیاد اون‌جا، و اومد. سر ناهار رسید. همه دور میز نشسته بودیم. جا باز کردیم اونم نشست و شروع کرد به سرعت غذا خوردن. احوالش را که پرسیدم، گفت: - پول می‌خوام ... واسه دوا و درمونم. گفتم: باشه چشم. چقدر می‌خوای؟ گفت: ۴۰ تومن (۴۰ هزارتومن، نه به‌قول امروزی‌ها ۴۰ همت، یعنی ۴۰ هزار میلیاردتومان!). دست که بردم در جیبم، گفت: - بازم پول داری؟ گفتم: بله. چطور مگه؟ گفت: پس ۶۰ تومن بده. و دادم. بلند شد که بره، برگشت و با همان قاطعیت زمان جنگ گف: - از فردا زنگ نزنی بگی پولم رو بده، ندارم و بهت پس نمیدم. گفتم: نوکرتم هستم. نوش جونت. سرش را تکان داد و گفت: - خب پس حالا که این‌جوریه، بیا پایین پول این آژانس رو که باهاش اومدم و می‌خواد من رو برگردونه خونه، حساب کن. یکی دو ماه بعد اومد. باهم دوتایی نشسته بودیم توی اتاق. همچنان برای من فرمانده گردان بود. به یک‌باره زد توی سرش و شروع کرد به گریه. مُردم. سوختم. داغون شدم. فرمانده گردانم داشت جلوی من گریه می‌کرد و خودش رو می‌زد. عاجز شده بود. نداشت. حتی برای درمان دردهایش که از خودش نبودند؛ از جنگ بودند. صد تومن بهش دادم تا به زخم‌هایش بزند. اشک هایش را پاک کردم، رویش را بوسیدم و خداحافظی کردم. فرمانده رفت و دیگر نیامد. چند وقت بعد، همسایه‌ها از بوی تعفّنی که ساختمان را گرفته بود، زنگ زدند پلیس اومد. در را که شکستند، دیدند فرمانده، درحالی که داروهای نصفه نیمه کنار دستش بود، تمام کرده و اون‌قدر مانده که سیاه شده و بو گرفته! کجایی فرمانده؟! جات که خوبه؟! این برنامه آینده منم هست. واسه منم جا نگه دار، دارم میام. نپرسید کجا رفت و چی شد! فقط بگم رفت پیش رفیقاش و دیگه پول برای دوا درمونش نیاز نداره! روحش شاد خدا عاقبت ما را ختم بخیر گرداند (حمید داودآبادی)