خدای سازمانی مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیش‌تر نداشت. لباس نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در "ارتش آزادی‌بخش ملی ایران"، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند. آمده بودند تا مثلا ملت ایران را نجات دهند و سایۀ حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند! جنازه‌اش افتاده بود وسط جادۀ "اسلام‌ آباد غرب". زیر آفتاب داغ مرداد ماه 1367، سوخته و سیاه شده بود. وقتی وسایل داخل جیب‌هایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانه‌اش را تا قبل از حملۀ "فروغ جاویدان" و گرفتار شدن در کمینگاه "مرصاد"، نوشته بود. یکی از روزهای قبل از عملیات، در پادگان اشرف، در زندگی زیر سایۀ مریم و مسعود رجوی، نوشته بود: "متاسفانه امروز صبح نمازم قضا شد، باید بروم از مرکزیت سازمان طلب مغفرت کنم!" و خدا ... هیچ نبود برایش، جز مریم و مسعود! ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄