💠 ....!! ▫️دوره آموزشی داشتیم. چهل، پنجاه نفر بودیم و هزار مصیبت و بی خوابی و بدو و بخیزو و گرفتاری های دیگر. صبح تا غروب می‌دویدیم و نرمش می‌کردیم و در کلاس های آموزش نظامی شرکت می‌کردیم و شب که می‌خواستیم کپه مرگمان را زمین بگذاریم، فرمانده ویرش می‌گرفت و از خواب با شلیک و بگیر و ببند بلندمان می‌کرد و دوباره می‌دویدیم و سینه‌خیز می‌رفتیم و روز از نو روزی از نو! از چند شب قبل، سر پُست های نگهبانی ماجراهای عجیب و غریبی اتفاق می‌افتاد. چند نفر از بچه ها موقع نگهبانی توسط مسئولین گروهان‌های دیگر غافلگیر شده، خلع سلاح می‌شدند و کتک مفصلی نوش جان می‌کردند! از همه بیشتر اسم «شیخ موسی» به میان آمد. ما هم که دل خونی از او داشتیم، جملگی تصمیم گرفتیم حق اش را کف دستش بگذاریم. از همه بیشتر سعید بود که با آن قد دراز و بی نورش کاسه داغ‌تر از آش شده بود و اُلدُرم بُلدُرم می‌کرد و خط و نشان می‌کشید. ما هم گوش به فرمان او شدیم. قرار شد آن شب سعید از پُست اول تا آخر بیدار بماند و فرماندهی عملیات کماندویی! را به عهده بگیرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم. به همراه حسن، اما هیچی نشده نقی شروع کرد به ور زدن و دل ما را خالی کردن: _بدبخت می‌شوید! مثل روز واسم روشنه که درست و حسابی کتک می‌خورید و سکه یک پول می‌شوید. خلاصه بگویم که بدبخت می‌شوید! سعید با صدای تو دماغی اش گفت: هر کس می‌ترسد نیاید جلو. این دعوا مرد می‌خواهد، نه نامرد! ما هم حسابی شیر شدیم و نقی بور شد و دماغ سوخته. 👇👇