دفاع مقدس
زمانی که وارد گلستان شهدای اصفهان می‌شوید، در همان ورودی تصویر یک خانواده با فرزند کوچکشان خودنمایی
برنامه‌ریزی طرح ترور در قالب یک تصادف زمانی که پدر و مادرم در گیلان‌غرب حضور داشتند، طرح ترور آنها را در قالب یک تصادف برنامه‌ریزی کردند، ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت، از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت، از او خواستند تا با هلی‌کوپتر یا ماشین سپاه برود، اما او قبول نکرد، زیرا می‌گفت همراه خانواده است، نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد، به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست، در نتیجه با اتوبوس راهی شدند. ساعت ۱۲ شب که همه در اتوبوس خواب بودند به گفته راننده، یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند. پدرم با «بنی‌صدر» که در آن زمان فرماندهی‌کل قوا را بر عهده داشت، اختلاف پیدا کرده بود و همین هم باعث شد که در جغرافیای ترور گروه فرقان قرار بگیرد و نقشه‌های زیادی برای ترور او کشیدند. کار به جایی رسیده بود که چند بار تهدید کردند که ما حبیب را می‌کشیم و زن و بچه‌اش را هم اسیر می‌کنیم برای همین پدرم به مادرم گفته بود، اگر چنین اتفاقی افتاد، آن‌قدر بجنگید تا شهید بشوید و اسیر آنها نشوید. به همین دلیل مادرم هم در اصفهان و هم در باختران شب‌ها مسلح می‌خوابید. در لابه‌لای اسناد به دست آمده از گروهک فرقان متوجه شدند که کار آنها بوده است، اما چون آن زمان بنی‌صدر در رأس قدرت بود، چندان این موضوع را دنبال نکردند و با پرداخت دیه پرونده را بستند. من تنهایی شهید نمی‌شوم دوستان پدرم تعریف کرده‌اند، در جبهه یک‌بار خمپاره نزدیک او اصابت کرده بود، اما به‌شکل معجزه‌آسایی جان سالم به در برده بود، پدرم در آن موقع گفته بود، من این طور شهید نمی‌شوم، اگر قرار باشد به شهادت برسم، به‌همراه زن و بچه‌ام هستم و تنها نمی‌روم. مادرم هم همیشه آرزویش همین بود، می‌گفت که می‌دانم حبیب شهید می‌شود، تنها آرزوی من این است که وقتی او شهید می‌شود، من هم در کنارش باشم و به آرزویش هم رسید.