یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت دهم:
خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد فردا صبح ساعت هفت بیا سرکار. گفتم فردا اوستا؟ یادم آمد شهریها به «صبح» میگویند «فردا». گفتم «چشم» خوشحال به سمت خانه عبدالله استراحتگاه محلیها راه افتادم. خبر کار پیدا کردن را به همه دادم.
صبح راه افتادم، نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم کسی نبود. پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگردها آمد. کم کم سروکله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود مشغول شدم نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: صبح دوباره بیا.
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحيف و سنّ كم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچک من خون میریخت. عصر پس از کار اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: این مزد هفتۀ تو.
حالا قریب سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم، خیلی کیف کردم همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز میخوردم، حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا میداد یاد گرفتم. یاد روزی افتادم که از رابر با احمد پیاده به سمت دهمان میرفتیم معلم معروفِ رابر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود. همین جور که میرفت پوستهای سیب را هم زمین میانداخت. من و احمد از عقب پوستها را جمع میکردیم و میخوردیم.
هنوز مزۀ بیسکویتهای گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسهمان میآوردند و معلم بین ما تقسیم میکرد در دهانم دارم. تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری به اندازۀ آن بیسکویت آن روزِ مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی اینقدر مزه نداشته است.
روز جمعه به اتفاق تاجعَلی علیخانی و عبدالله به سمت قنات سَرسَبیل حرکت کردیم تا لباسهایمان را بشوریم. یک پیراهن و یک تومان مادرم توی سارق همراهم کرده بود. جو که آب زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری میکرد مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول داخل آب با صابون رختشویی خودمان را شست و شو دادیم. بعد لباسهای نو را به تن کردیم و لباسهایمان را شستیم. دستم قدرت شستن لباسها را نمیداد. به هر صورت آنها را شستم. شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم عبد الله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پولهایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم، سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم صدای اذان بلند شد از دوران کودکی نماز میخواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه میکرد
الهی به عزّتت و جلالت خوارم مکن
به جرم گُنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیش کس
نماز خواندم. به یاد زیارتِ "سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام" دهمان افتادم از او طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی گیرم آمد یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس