شهردار شهید شد!
یکشنبه29تیر 1365 – گردان شهادت
در مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در ارتفاعات قلاویزان مهران مستقر شده بودیم.محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت.
داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم.بچهها هم در سنگربتونی بزرگی که کنارمان بود مستقر شدند.
هرروز دونفر وظیفۀ شستن ظرفها ودرست کردن چای رابه عهده داشتند که بین بچهها به"شهردار"یا"خادم الحسین"معروف بودند.بعضیهابه شوخی آنهارا"گارسون الحسین"صدامیزدند!
آنروز نام من همراه"سعید رادان جبلی"(بچۀ خیابان غیاثی–شهید آیت الله سعیدی–میدان خراسان تهران)بعنوان شهردار خوانده شد.من اعتراض کردم وپای زخمیام راکه چندروز قبل درعملیات تیر خورده بود،بهانه کردم.گفتم:
-ببینید،من جانبازاسلام هستم،پس نباید شهردار وایسم.
سعیدکه جوانی مؤمن،آرام ومتین بود،لبخندی زد وگفت:
-عیبی نداره.آقاجان توقبول کن شهردارباشی،همۀ کارها بامن.تواصلا کارنکن.نگذارنظم ونوبت شهرداری به هم بخوره.
من که ازخدامیخواستم،قبول کردم.کور ازخدا چی میخواد؟یه عینک دودی!
چیزی به غروب نمانده بودکه سعید باآن ادب واخلاق قشنگش،گفت:
-آقاحمید،شمابرو کتری رو آب کن،بذار روی آتیش جوش بیاد،تا واسه بچهها چایی درست کنیم.آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم.
باخنده وبه حالت نازگفتم:
-مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟پس به من ربطی نداره.من اسمم شهرداره،ولی توقبول کردی جای منم کار کنی.پس خودت بروسراغ کتری!
ومثل شاهزادههای فاتح،روی پتوهای کنارسنگر لم دادم.سعید بی آنکه عصبانی شود،خندید وگفت:
-باشه آقاجون،خودم میرم.اصلامیخوام برم وضوبگیرم واسه کلاس قرآن،کتری روهم آب میکنم.
چشمانش را ریزکرد،خندید،آستینهارا بالازد و ازسنگر خارج شد.جلوی تانکرآب که گونیهای پر ازشن اطرافش راگرفته بودند،وضو گرفت،کتری را پرکرد.آن راروی آتشی که ساعتی قبل درست کرده بود گذاشت وبه طرف سنگرآمد.
دویا سه مترمانده بودکه داخل سنگربتونی شود.ناگهان سوت خمپارۀ120و درپی آن انفجاری شدید،نالۀ اورا درخود خفه کرد.
غرش وحشتانگیزخمپاره،همه رامیخکوب کرد.هیچکس جز سعید بیرون نبود ومعلوم نبود چه برسرش آمده.خمپاره درنزدیکیاش منفجرشده بود.نالۀ سوزناکی میزد.ازبدن متلاشی او،پاهایش بیش ازهمه داغان بودند.
مضمون نالههایش درآخرین نفس،یک کلام بیشترنبود:
-حسین جان...حسین جان ...
من که شوکه شده بودم،کپ کردم.بچهها دویدند بالای سرش.من ولی وحشتزده ومبهوت،حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش.میترسیدم باآن چشمان ریزشدۀ لحظات آخرش،سینهام رابدرد.باخودم گفتم:اگه من رفته بودم،اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند.اگه من رفته بودم ...
و شهردار شهید شد!
حمید داودآبادی