دفاع مقدس
📷 این پیرمردای خمیده و چروک، سال ها پیش شاخ شمشادهایی بودند که رفتند جنگ و برا حفظ مملکت و شرف ما به
"بخت سفيد" دوباره با صداي دعوا و شكستن شيشه ها از خواب پريدم. ديگر خسته شده بودم. هفته اي يكي دو بار اكبر آقا همسايه پاييني دست روي زنِ بيچاره اش بلند مي كرد. بعد هم آرام مي شد و گريان به دست و پايش مي افتاد كه ببخش و مريضم و چه كنم و از اين حرف ها. اكبر آقا جانباز اعصاب و روان بود. هر از چند گاهي موج مي گرفتش و مي افتاد به جان معصومه خانم كه الحق نامش برازنده بود. معصومه خانم بچه دار نمي شد و به همين خاطر از شوهر سابقش جدا شده بود، اين را از فريادهاي اكبرآقا فهميده بودم كه او را "اجاق كور" خطاب مي كرد. نمي دانم چرا يك بار معصومه خانم برنگشت بگويد "موجي"! همسايه ها هم با بي تفاوتي فقط به هم نگاه مي كردند و براي معصومه خانم آرزوي صبر مي كردند. آن روز اما صداها بلندتر بود. صداي معصومه خانم هم مي آمد، فرياد مي زد و التماس مي كرد اما فايده اي نداشت. اعصابم خرد شده بود، دلم مي خواست بروم و وساطت كنم و جانش را نجات بدهم. لباس پوشيدم و از پله ها پايين رفتم. چند تا از همسايه ها هم جمع شده بودند و نمي دانستند چه كنند. يكي مي گفت: "زنگ بزنيم ١١٠." ، آن يكي مي گفت:"نه، بايد زنگ بزنيم اورژانس اجتماعي." ديگري مي گفت: "اي آقا دلتون خوشه؟ تا بگي دعواي خانوادگيه و طرف جانبازه پاشونم نمي ذارن!" صداها هنوز از داخل خانه مي آمد و من بي توجه به حرف ساكنين رفتم و زنگ در را زدم. صداي دويدن آمد. انگار يك نفر به طرف در مي دويد. دستگيره ي در چرخيد و در نيمه باز شد. ناگهان چيزي به سمت در پرتاب شد. معصومه خانم در را باز كرد و با سر برهنه و خونين افتاد جلوي در. دستش روي سرش بود. انگار مي خواست كسي موهايش را نبيند. هنوز نصف بدنش داخل خانه بود. همسايه ها همه كنار رفتند و ساكت ماندند. مثل يك فيلم حساس كه همه منتظرند ببينند آخرش چه مي شود؟ در خانه را تا آخر باز كردم. اكبر آقا آچار را به طرفش پرتاب كرده بود و خودش بي حال آن طرف تر روي مبل نشسته بود. قيافه ي خودش هم ترحم برانگيز بود. خون از سرِ معصومه خانم فواره مي زد. زيربغلش را گرفتم و صدايش كردم. انگار بيهوش بود. جواب نمي داد. با عصبانيت سر همسايه ها داد زدم: "لامصبا يكي زنگ بزنه اورژانس!" با كمك يكي از همسايه ها پيكر نيمه جان را تا پاركينگ رسانديم و آمبولانس هم آمد. اكبر آقا همان طور ساكت روي مبل نشسته بود. خودم همراهش رفتم سمت بيمارستان. كنارش نشستم، دستش را گرفتم، برايش حرف زدم. بهش دلداري دادم. مي دانستم كه صدايم را نمي شنود، اما چاره چه بود؟ آمبولانس به بيمارستان رسيد. معصومه خانم را بردند داخل و من را فرستادند پذيرش. فرمي را بايد پر مي كردم. فقط مي دانستم نامش معصومه است. نه مي دانستم چند سالش است و نه مي دانستم سابقه ي بيماري دارد يا نه؟! مشخصات خودم را به عنوان همراه نوشتم و فرم را گذاشتم و زدم بيرون. دلم غوغا بود. حياط بيمارستان غلغله بود. يك عده براي نوزاد تازه متولد شده شان شاد بودند و يك عده مشكي پوش آمده بودند تا جنازه عزيزشان را تحويل بگيرند. به سمت نگهباني بيمارستان رفتم و از در خارج شدم. نمي دانم دنبال چه مي گشتم. گل فروشي؟ شيريني فروشي؟ نه! براي معصومه خانم چيز بهتري مي خواستم. يك مغازه روسري فروشي مي خواستم. يك روسري سفيد يك دست گرفتم. از اين روسري هاي سه گوش كه دورش را قلاب بافي كرده اند. دوباره راه افتادم سمت بيمارستان. اورژانس هنوز هم شلوغ بود و مردم سراسيمه اين طرف و آن طرف مي دويدند. به سمت پذيرش رفتم. پرستار از پشت ميزش بلند شد و نگاهم كرد. مي دانستم مي خواهد چه بگويد. فقط پرسيدم: "ميشه قبل از اينكه ببرنش ببينمش؟" داخل اتاق رفتم. هنوز دستگاه ها روشن بود. معصومه خانم رنگش مثل گچ سفيد شده بود. لخته هاي خون روي صورتش دلمه بسته بود. آرام و ساكت با چشم هاي بسته دراز كشيده بود. پلاستيك را گذاشتم روي تخت. روسري سفيد را در آوردم و روي صورتش انداختم. ▪️ گروه واتساپ "دفاع مقدس ۶" https://chat.whatsapp.com/F5PPqpygmNoFu9nKsTnopk ▫️تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas