🔹ضحی، نسخه خانم دکتر بحرینی را گرفت. دارو را می شناخت. می خواست نخورد اما با حرف خانم دکتر، نظرش برگشت: - بهم قول بدید که بلافاصله بعد از جلسه قرص رو می خرید و می خورید. - حتما. - از خواستگارتون چی می دونین؟ ضحی، تمام چیزهایی که بین راه از عباس شنیده بود و هر چیزی که پدر گفته بود و تحقیقات دوست پدر را به خانم دکتر گفت. - اینکه چند سال از شما کوچک تر هست.. - بله یکی از اشکالات همینه. اما - اما چی؟ - با خدا معامله کردم تو همون سفر قم. که به خاطر سن و تحصیلات و شغل و خونه و ماشین و درآمد و این ها، هیچ اشکالی نگیرم. حتی .. 🔺ضحی سرش را پایین انداخت. نگران آینده اش بود. درست است که با خدا معامله کرده بود اما نمی دانست نتیجه این معامله، چه می شود. از طرف خودش مطمئن نبود که درست رفتار کند و به دلش شک افتاده بود که سر زندگی و آینده ام می توانم چنین معامله ای با خدا بکنم؟ این معامله، چشم و گوش بستن نیست؟ خانم دکتر بحرینی، اضطراب را لای انگشتان به هم پیچیده شده ضحی دید. سرفه ای کرد و پرسید: - حتی چه؟ - راستش، حتی سر مسائل اخلاقی هم با خدا معامله کردم که اگر بد دهن یا عصبی مزاج یا از این دست مشکلات اخلاقی داشت، خود باوری نداشت و عزت نفس و اعتماد به نفس کمی داشت یا حتی در زندگی بی هدف و برنامه هم بود، ایرادی نگیرم و با این روحیه ها و کارهایش بسازم و اگر توانستم، با عملم راهنمایی اش کنم. - عجب. خب؟ - هیچی. بعد از اون معامله، یک مورد آقایی بود که اصلا از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک هم نبودیم که همون اول ردش کردم. دیگه اعتقاداتم رو که با خدا معامله نکرده بودم! 🔹خانم دکتر از لحن معترضانه ضحی، خنده اش گرفت و گفت: - کار درستی کردین. - و یک مورد هم همین آقای محمدی است که آتش نشان است و سنشون از من پایین تره. - روی برگه تمام نگرانی ها و دغدغه هاتون رو لیست کنین تا همین الان روشون کار کنیم. یک سری سوال هم هست که باید تیک بزنین. همون جا تو پوشه جلوتون. منم ی زنگ بزنم به خانم دکتر و ببینم می تونم باهاشون صحبت کنم یا نه. 🖊ضحی خودکار روی پوشه را برداشت. پوشه را باز کرد. برگه ها را کمی زیر و رو کرد و مشغول نوشتن شد. خانم دکتر بحرینی، از اتاق خارج شد. منشی دفترش را زودتر مرخص کرده بود تا با ضحی، تنها باشد. شماره خانم دکتر روان پزشک را گرفت و مسئله را گفت. کنار قرصی که برای ضحی نوشته بود، قرص دیگری هم نوشت و میزان دوز قرص ها را یادداشت کرد. برگه را دست ضحی داد و از خانم دکتر، تشکر کرد. 🔹تشکر کلامی مسئول عملیات از عباس، او را خجالت زده کرد. مانده بود برای روز پنجشنبه، درخواست مرخصی رد کند یا نه. به وحید زنگ زد: - بالاخره بگیم قدم نورسیده مبارک یا نه؟ الان چند روزه ما رو گذاشتی تو خماری ها.. ئه. به به. مبارکه به سلامتی. اسمش چیه؟ ای بابا. انگار خیلی عاشق مایی. اختیار داری. اسم من که نیست. ان شاالله خود حضرت عباس دستگیرش باشن. جانم. باشه برات رد می کنم. آره حتما. نه مشکلی نیست. 🔸گوشی را قطع کرد و تا جمعه برای همکارش، مرخصی رد کرد. حالا دیگر نمی توانست خودش به مرخصی برود. حساب کرد اگر مسئله ای نباشد، شاید بشود دو سه ساعت خواستگاری را مرخصی ساعتی رد کند. یا باید مسئله را به رئیس بگوید و یا خواستگاری را کنسل کند. همزمان با بلند شدن از روی صندلی، صدای قیژی بلند شد و پایه پشتی صندلی، شکست. صندلی و پایه را به محوطه جلوی پارکینگ برد تا با میخ و چکش به جانش بیافتد. هنوز چند ضربه چکش نزده بود که صدای تک آژیر ماشین بچه ها به گوشش خورد. بیرون پارکینگ را نگاه کرد و از جا بلند شد. ماشین پیشرو و وانت تجهیزات داخل پارکینگ شدند. بچه ها پیاده شدند و کیسه ای را به عباس نشان دادند: - این هم یک کندوی بزرگ زنبور خدمت شما - یا خدا. چقدر بزرگه. کجا بوده؟ - تو دیوار ی خونه. آره خیلی بزرگه. بالاخره صندلی شکست؟ 🍃عباس نگاهی به پایه صندلی کرد و سر تکان داد. بچه ها لباس هایشان را در آوردند و برای کمک به عباس، دور صندلی حلقه زدند. - به نظرم باید ی چوب سه گوش اینجاش بزنی که وایسه والا بازم از میخ در می یاد یا می شکنه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114