🔹 به میز مرتب و گل قلمه نزده روی میز نگاه کرد. به تابلوی روی دیوار. ساعت. تخت معاینه. کمدها. همه چیز اتاق ساده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و فکر کرد اگر ضحی راضی نشد چطور او را ترغیب کند. 🔻صدای ضحی از پشت در بلند شد. دستگیره در به پایین رفت و در باز شد. فرهمندپور صاف تر نشست. دست چپ ضحی روی دستگیره در، خشک شد. از دیدن فرهمنپور جا خورد. رو به پرستاری که پشت سرش آمده بود کرد و ادامه داد: - غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه. - خانم دکتر گفتند عصرهاتون رو خالی بزارم. شیفت شب جمعه تون رو هم بردارم. ممنونم. پس برنامه رو تو کارتابل ببینین و تایید بزنین. - حتما. متشکرم. لطف کردین. 🔸با رفتن پرستار، ضحی محافظ در را جلویش گذاشت. باد خنکی، داخل اتاق شد و رویی پلاستیکی میز جلوی صندلی ها را تکان تکان داد. با بلند شدن فرهمندپور و سلامی که داد، ضحی یک قدم داخل اتاق شد. خیالش از بسته نشدن در که راحت شد، به سمت کیفش رفت. طوری که فرهمندپور نبیند، تسبیح تربت را از کیف در آورد و هم زمان گفت: - علیکم السلام. بفرمایید. 🔻پشت میزش رفت. قبل از اینکه بنشیند، فرهمندپور، پاکت نامه و گل را جلوی ضحی گذاشت. - این چیه؟ - خودتون باز کنید. 🔹ضحی با کناره انگشتش، گل را از روی پاکت، عقب تر سُراند. پاکت را باز کرد. حکم مصوبه جلسه را خواند. امضای فرهمندپور را که پای حکم دید؛ راز آن اتاق عمل سرپایی خانه فرانک برایش کشف شد و با خودش گفت" پس ایشون دکترن." بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به چهره مصمم فرهمندپور که حالا ته ریش هم داشت نگاه کند؛ گفت: - قبلا هم به خانم افشارلو عرض کردم بنده نمی تونم وارد این کار بشم. با توجه به چیزی که اینجا نوشته، شما باید تشریف ببرید طبقه اول، پیش خانم دکتر بحرینی، ریاست بیمارستان. 🔻نامه را داخل پاکت گذاشت. گل رز را برداشت و روی پاکت گذاشت. آن را روی میز به سمت فرهمندپور سُر داد: - بفرمایید. طبقه اول اتاق ریاست. 🔹از جا بلند شد. کیفش را از سر جالباسی برداشت. مُهر پزشکی اش را از جیب روپوش سفید، در آورد و داخل کیف گذاشت. نگاهی به فرهمندپور کرد که هنوز روی صندلی نشسته بود. ببخشید آرامی گفت و از اتاق خارج شد. به یکی از خدماتی های که در حال بردن تخت خالی بیمار به سمت آسانسور بود گفت: - اگه دیرتون نمی شه، اتاق 205، مراجعه کننده ای هست. ممنون می شم راهنمایی شون کنین به اتاق ریاست. 🔹در باز باز بود و باد خنکی از سالن، به صورت فرهمندپور می خورد. انتظار این عکس العمل را داشت. ترجیح داد فقط نگاهش کند و حرفی نزند. حرفی هم اگر می زد؛ فایده ای نداشت. اصلا انگار آمده بود صلابتش را ببیند. بی مهلی بشود. هدیه گل رزش برگشت بخورد و او از دیدن ضحی، لذت ببرد. قلبش کمی آرام تر شد. از جا برخاست. گل را داخل بطری آب، کنار ساقه پوتوس گذاشت. نامه را برداشت. خانمی را دید که برای بردن او آمده. قدرشناسانه، با او همراه شد. دوست داشت در مورد ضحی بپرسد و بشنود اما عاقلانه نبود. خودش را کنترل کرد و تا اتاق خانم دکتر بحرینی، سکوت کرد. 🔸ضحی از جلوی اتاق خانم دکتر بحرینی که رد شد، نگاهی به عقب انداخت. هنوز خبری از فرهمندپور نشده بود. خانم وفایی، ضحی را دید و از پشت صندلی بلند شد. ضحی به احترام، ایستاد و دست ارادت بر قلبش گذاشت و لبخند زد و به نشانه سلام، سرخم کرد. خانم وفایی هم عینا همان کارها را کرد. دست ضحی دراز شد و انگار که به صندلی پشت میز اشاره کند، خانم وفایی را به نشستن بفرمایید گفت. خانم وفایی سر تکان داد و نشست. ضحی باز هم دست ارادت بر قلبش گذاشت و به نشانه خداحافظی، سر تکان داد. آرام حرکت کرد و به این پانتومیمی که بازی کرده بود خندید و فکر کرد "خُب می رفتی جلو دست می دادی. حالا که نرفتی. و به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای خانم خدماتی که بفرمایید می گفت آمد. فرهمندپور به سمت اتاق ریاست رفت. 🔹ضحی سراشیبی را پایین رفت. نگهبانی را رد کرد و با دیدن عباس، گل از گلش شکفت. دسته گل کوچک رُز و مریم در دستان عباس بود. آن را به سمت ضحی گرفت و سلام کرد. ضحی دسته گل را گرفت و پهلو به پهلوی عباس، از محدوده بیمارستان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی ضحی زنگ خورد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114