🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند. - آقا، شام تشریف دارید؟ - نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟ - آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه. - باشه. می تونی بری. 🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت: - نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور. 🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت: - می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟ - خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم. - بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟ - بقیه شربتت رو بخور. فرهمندپور از جا بلند شد. - بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار .. 🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند: - سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه - چشم آقا. خیالتون راحت. 🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد: - مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده. 🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114