✍️ماجراهای امین و دوچرخه دوچرخه من 🚲 امین: 🙆‍♂️ خوش رکابم زانوی غم چرا ؟! نبینم غصه بخوری😔 چند روزیه می بینم مدام باد لاستیکت خالی میشه. جریان چیه؟🤔 قبلا کلی باهام حرف می زدی، می خندیدی. با من حرف بزن🙂 دوچرخه: 🚲 راستش رو بخوای چند وقتیه دلم آشوبه. یک روز که خونه نبودی، دختر خاله ات ثریا🙎‍♀️ اومد خونه تون. وقتی چشمش به من افتاد با ذوق یواشکی دور از چشم بقیه اومد سراغم.😲 رفتیم تو خیابون، کلی چرخیدیم، اولاش خلوت بود ولی کم کم به جاهای شلوغ رسیدیم. پسرا مگه ول کن ثریا بودن؟ هر کسی یه چیزی می گفت 🤓 هر لحظه من سرخ و سرخ تر می شدم😡. امین🙎‍♂️ می دونی ناراحتیم بیشتر واسه چی بود؟ آخه ثریا حواسش نبود با این کارش، داره خودش رو توی دردسر می اندازه.🤦‍♀️ یکدفعه دیدم یک پسر دوچرخه سوار اومد کنار من و شروع کرد با ثریا حرف زدن. 🚴‍♀️ با حرفای قشنگ داشت گولش می زد، تا ازش سوءاستفاده کنه.😳 اون می خواست ثریا رو ببره یک جای خلوت که کسی نباشه و اذیتش کنه.😢 نمی دونستم باید چه کار کنم. همون موقع یک آقای موتورسوار به ما رسید🏍 اومد کمک ثریا؛ چشمت روز بد نبینه اون پسر لات و هرزه عصبانی شد و چاقوش رو در آورد😱 اون آقا جلوی پسره رو گرفت و من و ثریا فرار کردیم. حالا چند روزی هست که اون صحنه ها جلوی چشممه.😭 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114