جوا...هر
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
چقدر حاملگی قشنگی بود و زود گذشت... باورش سخت بود که قراره زایمان کنم... استرس عجیبی بود...
...
رباب کلی برام لوازم اورده بود... من که کسی رو نداشتم ولی اون در حقم محبت تمام کرد ... برای بچه ای که هنوز نمیدونستم دختر یا پسر لباس گشاد حاملگی تو تنم بود و برعکس هما زنهای حامله نه باد داشتم نه چاق شدم برعکس لاغر شده بودم با یه شکم بزرگ... لباسهارو دونه به دونه به سینه فشردم و رو به رباب گفتم ممنونم ازت نمیدونی چقدر امروز کیف کردم و از اینکه دارمت چقدر افتخار کردم. رباب دستی به شکمم کشید و گفت: همش از پس انداز خودم بود برات خریدم .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : مگه کار میکنی ؟ خندید و گفت: خواهر جونم میدونی چندتا فرش بافتم ... انقدر حرفه ای شدم که دارم برای خودم کارگاه میزنم..
با خوشحالی گفتم: از اولم تو خیلی زرنگتر از ما بودی ....
...
با اخم گفت: یجور میگی انگار خودت خیلی تنبلی . بهم نزدیکتر شد و گفت: خداروشکر کن جواهر ...هادی به جبران تمام نداشته هات تو این دنیاست اگه زن اون کاظم میشدی خدا میدونست چی بهت میگذشت
نفس عمیقی کشید و گفت: یچیزی هست که خیلی وقته باید بهت میگفتم ... این حق توست که بدونی بهش دقیقتر نگاه کردم و گفتم: انقدر تو زندگی ما چاله و چوله بوده که باور کن آمادگی شنیدن همه چیز رو دارم نفس عمیقی کشید و گفت: جواهر چیزی که میخوام بگم رو خیلی وقت
نیست شنیدم
...
....
چند روز پیش بود که مامان اومد دیدنم اولش انقدر تعجب کرده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم ... مامان انقدر جوون شده بود انقدر سرحال بود که باورم نمیشد اون
مامانه
نشست باهام درد و دل کرد .. گفت میخواد بیاد اینجا تو رو هم ببینه باورت نمیشه جواهر اون عوض شده بود نشست و سفره دلشو برام باز کرد ... مامان گفت که از بچگی عاشق پسر عموش بوده و پدرش با زور
...
...
شوهرش داده به بابامون مامان گفت چند سال که از زندگیشون میگذشته دوا درمون فایده نداشته یه دکتر پیدا میشه و میفهمه که بابا بوده که بچه دار نمیشده بابا از مامان خواهش میکنه که کسی نفهمه و باهم تصمیماتی میگیرن... دور از چشم همه طلاق میگیرن ...مامان صیغه همون پسر عموش میشه ... اون پسر عموش هم ازدواج کرده بوده .... من ريحان ... حتى تو، بچه های علی نیستیم!!!!......
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸