💕دلبرونگی💕
🍃🌸🍃 خبر کوتاه بود و سنگین... صبح روز عروسیم بود که گفتن شوهرت....👇🏻 شروع دلانه ی زیبا.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 و همه هم به نوعی میخواستن کمی از درد روحی ام کم کنن به همین خاطر و به توصیه پرویز چیزی بهم نمیگفتن! بی حوصله به شهناز گفتم خودت ببین چشه! ردش کن بره! حوصله ندارم! شهناز رفت و باز برگشت و گفت میگه با خودش کار دارم! با اخم از زیر جاجیم(به عنوان پتو استفاده می‌شد) بیرون اومدم و گفتم نمیدونی کیه؟!‌ شهناز هم پر حرص نفسی عمیق کشید و گفت نه نمیدونم! سر و صورتش رو پوشونده! نوچی کردم و پاشدم و بی حوصله سمت در خروجی رفتم که شهناز بی اهمیت گفت راستی فقط گفت بگم از طرف سید هادی اومده! اینو گفت و با حرص زیر لب غری زد و رفت! تا اسم سید هادی اومد سریع زدم بیرون و رفتم جلو در و درو که باز کردم دیدم یه‌ پسر قد بلنده با صورتی پوشیده است! نگاش کردم که گفت سلام جمشید خان؟! با اخم گفتم بفرمایید! سر و صورتش رو باز کرد و با تعجب دیدم سید عادل پسر دوم سید ایازه! با تعجب سلام و تعارف کردم که بیاد داخل اما سریع از اسب پیاده شد و دستم رو کشید و برد گوشه ای و اروم گفت بی خیال تعارف! مهمونی نیومدم برادر! اومدم بهت خبر بدم که زود بجنبی که اگه نجنبی امروز فرخنده رو عقد لطفی میکنن! با تعجب گفتم چی؟!‌ گفت ببین داستانش طولانیه فقط بجنب! نمیدونم چطور آماده شدم و به سرعت برق و باد پریدم روی اسبم و رو به آفتاب، زن پرویز گفتم آفتاب، ده ده( خواهر) پرویز کجاست؟! هرجا هست فقط بگو خودش رو به ورد سادات برسونه بگو جمشید با عجله رفت که اگه نره سرش بی کلاه می مونه! اینو گفتم و همراه سید عادل سمت ورد سادات تاختیم! توی راه اصلا مجال حرف زدن نبود و عادل هم مثل من نگران بود. نرسیده به ورد، عادل وایساد و گفت من دیگه نمیتونم همراهی ات کنم جمشید خان! فقط بدون که سید هادی رو هم گول زدن و گفتن تو پیغام دادی که فرخنده رو نمیخوای! هاشم هم تا فهمید عمو سید علی وصیت به بابا کرده که اگه فرخنده رو خواستن شوهر بدن، بخش اعظم ثروتش رو بدن به بازسازی امامزاده، پا پس کشید و بابا ایاز هم گفت برای اینکه شبها فرخنده بتونه راحت باشه یه صیعه محرمیت بین اون و لطفی بخونن! با اخم گفتم پس چرا تو به من خبر دادی؟! گفت چون من آدمم! برعکس هاشم که نامرده! من دلم برای فرخنده میسوزه! بیچاره اگه به خاطر اشتباه عمو نابینا نشده بود حقش بود زن خان بشه ولی متاسفانه این شد سرنوشتش به همین خاطر صبح زود زدم بیرون که خبردارت کنم! بعد سمت بهون خودشون رو نشون داد گفت ببین، سید هادی داره میره برای عقد! بجنب! 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸