در ستایش اشکهای کودکیهامان
در تمام دوران مدرسه ساعت هفت صبح راهی مدرسه میشدم. هفت و نیم زنگ اول درسیمان زده میشد، یازده و نیم مهیای نماز میشدیم و دوازدهو نیم هم رسیده بودیم خانه.
نهارمان را چشم در چشم آقای حیاتی، بابان و خانم اصغری میخوردیم.
خواب بعداز نهار در خانهی ما جزو فعالیتهای اجباری محسوب میشد.
تا شب هر ساعتی برایمان یک مفهوم تکراری داشت.
اما محرم که میآمد از ساعت هفت صبح مجالس روضه شروع میشد چه روزهای درسی که کلاسها نیم ساعت دیرتر شروع میشد و معمولا مربی پرورشی هر روز صبح کمی روضهخوانی و مداحی برایمان تدارک میدید و چه روزهای تعطیل که مادر را در روضههای خانگی همراهی میکردیم.
از صبح زود تا شب از این روضه به آن روضه آوراه و سرگشته بودیم.
بعدها با هیئت محبین اهلبیت(ع) آشنا شدم که هر هفته جمعه شبها برگزار میشد و در شبهای ولادت و شهادت نیز برنامهی فوقالعاده میگرفت.
اما روضههای اول صبح مدرسه با تمام روضههای دیگر فرق داشت «والصبح اذا تنفس» كه هوا ترتمیز بود و تهماندهی انرژیهای خوب سحر هنوز توی فضا باقی مانده بود. فرشتهها رزق بیدارها را بیشتر از سهم آدمهای خواب کنار میگذاشتند.
پرندهها دل و دماغ خواندن داشتند.
روضههای اول صبح مدرسه بیریا بودند. قر و فر روضههای عصر و شب را نداشتند.
هیچکس لباس مشکی مجلسی، کفش روفرشی و روسری مجلسی نمیپوشید. بچههای گیج از خواب، نمک آن روضه بودند.
از دلانگیزترین خوشیهای روزگار این بود که هر صبح با گلوی خشک میگفتیم:
صلى الله علیک یا اباعبدالله
✍🏻
زهرا کبیری پور
@Delneveshteeee