˹🌱 • . اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... - تو که هنوز بیداری ... هول شدم ... - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... - عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ... این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو باال نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ... از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم باال ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توتاریکی اتاق...میترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... ادامہ‌دارد... نویسنده:♡ قسمت اول↶ https://eitaa.com/Deltangi_channel/2556 @Deltangi_channel˼