گفتگوی شمع و پروانه شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یارِ شیرینِ من چو شیرینی از من به در می رود چو فرهادم آتش به سر می رود همی گفت و هر لحظه سیلابِ درد فرو می دویدش به رخسارِ زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارایِ ایست تو بگریزی از پیشِ یک شعله خام من اِستاده ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفتگو بود شمع به دیدارِ او وقتِ اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکُشتش پری چهره ای همی گفت و می رفت دودش به سر که این است پایانِ عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کُشتن فَرَج یابی از سوختن مکن گریه بر گورِ مقتولِ دوست برو خُرّمی کن که مقبولِ اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غَرَض فدایی ندارد ز مقصود چنگ و گر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار و گر می روی تن به طوفان سپار باب سوم در عشق و شور و مستی💞 🎤دیده بان دیمه     🆔 @Didebandime ✅آیدی کانال در شبکه ایتا EItaa.com/Didebandime ✅آیدی کانال در اینستاگرام https://instagram.com/didebandime?utm_medium=copy_link