نصرت خانم همینکه شنیده بود کاروانی از، شهر رضا به سمت کربلا در حال رفتن است اصرار پشت اصرار که باید برود . آن هم با آن اوضاع بارداری هرچه پدر و شوهرش گفتندقانع نشد و گفت : دیگه نمیتونم بمونم دست خودم نیست آقا خودش مرا طلبیده . وبعد دستی به شکم کشید وگفت شایدهم بخاطر این بچه است . اشک در چشم هایش حلقه زد وگفت : -السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع هزار فرسخ راه آمده بود ، چند روز بیحال ومریض ، حالا هم دکترگفته بچه ات تکان نمیخورد ومرده است! بی رمق وخسته سوار درشکه شدند وبه سمت حرم برای زیارت رفتند ... میچرخید و زیارت میکرد و در عطر خنکای وصال با اباعبدالله ع غرق شده بود . شروع به دعا کرد ازخود بیخود شد ، خود را در مزرعه ای دید که بانویی بلند بالا و سراسر نور ایستاده طفل کوچکی روی دستهایش بود که آن را به نصرت خانم داد . بوی یاس میداد آن طفل ماه رو . وقتی به خودش آمد دید توی حرم نشسته و شوهرش کنارش و طفلی که درجان او دوباره زنده شده بود جَزیرھ‌ِ_مَجنون 👉 @Do_KhatRoze 📜