اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم ! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...!
بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم.
به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم . و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه ! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم .
هنوز از دست مرجان دلخور بودم ،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره، ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم ! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا .
اما ضدحالی که خوردم ،این دلخوشی رو هم ازم گرفت ! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن ، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم !
معدم داشت میسوخت، و دلم درد گرفته بود ! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم ! بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم !
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ، یه چیزی شبیه مرجان میشم !!
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون !
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم .
اعصابم واقعا خورد شده بود ! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه ! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم . اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم شد !
تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !
نمیدونستم چرا، برای چی، امّا باید میدیدمش !گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم ! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت. چندثانیه گذشته بود که جواب داد !
- الو؟
امّا صدام در نمیومد !
وای ... چرا بهش زنگ زدم ! حالا باید چی میگفتم ؟؟
تکرار کرد:
- الو ؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه ! با خودم شروع کردم به حرف زدن ! بگو ترنم ! یه چیزی بگو ... نمیخوردت که !
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
- سلام !
صداش پر از تعجب شد !
- علیکم السلام . بفرمایید؟
- اممم ... ببخشید ...
من ... من ترنمم، ترنم سمیعی !
- به جا نمیارم !؟
وای عجب خنگیم من !
اون که اسم منو نمیدونست !!
- مـ...من .... چیزه... ببینید ...! من باید ببینمتون !
- عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!!
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
- من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید ! همونی که دو شب خونتون خوابیدم !
تا چندثانیه صدایی نیومد !
- بـ...بله..بله ... یادم اومد، خوب هستین ؟
این بار اون به تته پته افتاده بود
- نه! بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟
- خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم، اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالاً بهترین !
- قصد نداشتم زنگ بزنم اما ...الان ... من ... من میخوام بیام خونتون !!
- خونه ی من ؟؟ خواهش میکنم... منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم !
- نه! راستش ! چطور بگم ! من اصلاً کاری با شما ندارم ! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم ! همین ....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود !!!
- اممم ... چی بگم والا ! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید ! البته من الان سرکارم و خونه کمی شلوغه...
- مهم نیست ! امیدوارم ناراحت نشید ! کلیدو چجوری ازتون بگیرم ؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !!
- شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم !
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد ! سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون" !!!
چه اسم مسخره ای ! کاش اسمشو میدونستم !!
- الو ؟
-سلام خانوم! بنده رسیدم.شما کجایید ؟
سرمو چرخوندم .اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود !
یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود !
با تعجب نگاهش میکردم ! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم !
- الو؟؟
- بله بله ! دارم میبینمتون، بیاید این طرف خیابون منو میبینید !
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !! تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !!
البته از خجالت ...
- سلام
- سلام... ببخشید که تو زحمت افتادین !
- نه زحمتی نبود ! ولی ... خونه واقعا بهم ریختس !!
- مممم ... مهم نیست !! ببخشید ... واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم !
- حال و هواکجا ؟؟!!
- خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود !