حرفاش دلم رو یه جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی؟؟نماز و روزه و اینجور چیزها حتما!!؟
غرق توی فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم!با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود.با کلی هله و هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه.
- دیشب واقعا حالت بد بود!؟داشتی چرت و پرت میگفتی!!
به دیشب فکر کردم و چشمام از تعجب گرد شد.
- چرا !؟!
زد زیر خنده.
- همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و....
با یادآوری حرفام یه ابروم رو بالا دادم و موهامو به پشت گوشم بردم.
- چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم.خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هر چی که هست حرفای خوبیه!آرومم میکنه!
- چه خوب !از کجا اومدن این حرف ها؟از کی شنیدی؟
- خب اونش مهم نیست !مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم!
- اوهوم...بهرحال باید با یه چیز سرگرم بشی دیگه!راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره، عااااااالی! حیفه از دست بره،بیا با هم بریم.
-فرهاد؟!! فرهاد کیه؟
- ترنم!؟؟ دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟!
- آهان ببخشید! انقدر زیادن آدم یادش میره خب!
مرجان با دیدن خنده ی شیطنت آمیزم، چشم غره ای بهم رفت.
- خب حالا! میایی ؟؟
- نه بابا! کجا بیام؟
- کلا مشکوک میزنی تو تازگی ! آسه میری، آسه میای. ما رو هم که غریبه میدونی!
بلند شدم و رفتم طرفش.
- عههههه! این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیز تر از تو هم دارم!؟
کم کم داشت دیرم میشد. دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاقم. چشم هاش از تعجب گرد شده بود!
- اینا چیه چسبوندی به در و دیوار !!؟؟
- چیزای خوب! بی خیال! منم میخوام برم جایی. صبر کن حاضر شم ،تو رو هم برسونم.
- کجا میخوایی بری!؟
- جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم !
با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ در بیاره!
_ اییییینا چیههههههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو !؟
- چرا. ولی برای جایی که میخوام برم، همینا خوبه!
- وای ترنم داری من و دیوونه میکنی ! میشه بگی کلا قضیه چیه!؟
رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن «لذت سطحی» روی آیینه ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم!
- دارم یه زندگی جدید میسازم. همین! پاشو بریم.
بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد شده من رو نگاه میکرد، کشیدم و رفتیم بیرون.
دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرفهای سخنران شده بودم !
« جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم .اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . و اون مسئله ، لذته.
انسان ها اسیر لذت هستن !
اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش !
ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟
دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت !؟
برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! »
ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...!
با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم. از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ،و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم ...!
« ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه! چون کار من این نیست. اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید !
مثلا من نمیگم بی حجابی بده ، چون یه خانم بدحجاب ، وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن ، خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه !
یا کسی که رابطه نامشروع داره ، خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره. تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه !!
پس من کاری با این حرفا ندارم! خودتون عقل دارید ، بد و خوب رو تشخیص میدید .
من حرفم یه چیز دیگست !
من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن. خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری !و این ، نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ، با بحث شب های قبله !
هدفی که برای تو درنظر گرفته شده ، باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی ، صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز !»
حتی تصور چنین لذتی ، برام قشنگ بود ...
دلم میخواست هر طور که شده ، این احساس رو تجربه کنم .
« چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم !
تو گیر کارت همینجاست !
لذت نبردی !میدونی چرا ؟
چون عشقی دینداری کردی !هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش .
هرجاش که سخت بوده ، باید پا روی نفست میذاشتی ، قیدشو زدی !
هرجا خوشت میومده پایه بودی ، ولی کار که یکم سخت میشده ، جاهایی که باید منیتت رو میزدی ، در رفتی....!
🦋
@Dokhtaran_masjed🦋