پاتوق دختران محله
الان که اینجام کلی صغری کبری چیدم تا نیکی رو پیچوندم و اومدم خونتون! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به
-چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!بیشتر فکر کردم ...چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! " از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم.آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم . -خب؟! - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم.میگم یه شب میای خونه ما. -اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن، من خودم نمیخوام بیام. -تو غلط میکنی! تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم! - مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم.  - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق! با ناباوری نگاهش کردم . - مرجان درست صحبت کن! - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود.هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین...  بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه! تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد. - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر.از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه.یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ دوباره گلوم رو بغض گرفت. - یکم - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. - چی؟ چرا؟ - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت...برای همیشه! - ای بابا...چه بد! - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم.... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋