- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.همین!و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم ! دیگه هیچی نداشتم ...قلبم تو سینم وول وول می‌خورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.زیرلب با خدا صحبت می‌کردم تا کمی آروم بشم... کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. - خوبی ترنم؟ چه خبر؟ - خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! زهرا هم با من خندید . - نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم. هیچ کسو ...و یاد سجاد افتادم! قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم ! با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود . زهرا با ماشین اومده بود دنبال من ! - خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی ! - راست میگفتی زهرا ...بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. سرش رو آروم تکون داد.نمیدونستم کجا میره !تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.دلم آروم نبود.نمیدونستم چمه! - ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم ! - چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟؟ - نه. نمیدونم! زهرا؟ - جان دلم؟ - به‌نظرت عشق، لذت سطحیه؟؟ - تا عشق به چی باشه!! - چه عشقی سطحی نیست؟ - خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی!  - زهرا؟اگر عشق به‌خاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟ - خب تو که بهتر میدونی، هرچی که به‌خاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! - پس باید گذشت! - ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چی‌شده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... - دیگه خبری نیست... حالا دیگه میخوام بگذرم!من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،به‌جز یه‌چیز ...میخوام حالا از "اونم" بگذرم! چشمم تارمیدید!پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، به‌نظرم خیلی قشنگ بود.نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. - آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد! - آخرین شب؟؟ - مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!میخوام مال خدا بشم...میخوام لمسش کنم با تمام وجود!باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟ یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." - زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ - چرا اونجا؟؟ - مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! - خب میرم معراج! - نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش می‌شدم!یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه می‌کرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد، چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان!میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم !نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش !خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم ... "برام پدری کن ... دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" مثل دختر بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده زار زدم و ازش کمک خواستم. دلم آروم تر شد یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! " همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن ، او را چشیدن ، ..." مزار شهیدان صادق صبوری و سجاد صبوری!! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋