قسمت (۵۰). « انتظار عشق»
نزدیکای ظهر رسیدم خونه
عزیز جون: هانیه جان اومدی؟
- سلام عزیز جون اره
عزیز جون : لباسات و عوض کن ناهار بیا اینجا
- چشم عزیز جون
رفتم داخل اتاق ،دیدم مرتضی چمدونا رو بسته گذاشته دم در اتاق 😊
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی مو سرم کردم رفتم خونه عزیز جون
وار خونه عزیز جون شدم دیدم مرتضی نشسته
- سلام
مرتضی: سلام بر خانم مهریه بگیر 😄
- الان پشیمونم چرا چند تا چیز دیگه هم اضافه نکردم 😂
مرتضی: عع پس میخواستی کل دنیا ما رو بچرخونی پس 😄
عزیز جونم خندش گرفت : انشاءالله به سلامتی برین و برگردین
مرتضی: انشاءالله
ناهارمونو خوردیم
بعد ناهار همه اومدن برای خدا حافظی
حسین آقا هم ما رو تا فرودگاه رسوند
پرواز زیاد تأخیر نداشت ،خیلی خوشحال بودم ،این اولین سفری بود که همراه عشقم میرم
بعد یه ساعت نشست
اول رفتیم نجف
دل تو دلم نبود که برم زیارت
به همراه کاروان اول رفتیم هتل یه اتاق دوتخته به ما دادن
چمدونارو یه گوشه اتاق گذاشتیم بعد ،حمام رفتیم غسل زیارت کردیم
نزدیکای غروب رفتیم به سمت حرم امام علی
وایی که چقدر قشنگ بود ،ایون طلاییش بوی غریبی میداد
نمیدونم چرا هرموقع فاطمیه میرسید دلم بیشتر برای بی کسی علی میسوخت 😢
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva