قسمت (۵۲) « انتظار عشق«
رسیدیم به قتلگاه
انگار همه چیز دوباره در حال تکرار شدن بود
نشستم روی زمین
انگار صدای زنی به گوشم میرسید
که صدا میزد ،حسین😭
دلم برای غربت زینب سوخت 😭
دلم برای بی کسی زینب سوخت 😭
خانم جان ،من راضی ام ،شوهرمو ،عشقمو، زندگیمو به تو مسپارم
تو بدون رقیه ات برگشتی کربلا
قول بده که شوهرم هر اتفاقی براش افتاد ،فقط برگرده، فقط برگرده😭😭
صدای گریه هام بلند شد و از هوش رفتم
چشمامو باز کردم
دیدم سرم به دستم زده ،مرتضی کنارم نشسته
مرتضی: خوبی هانیه جان؟
- اره خوبم
مرتضی: دکتر گفته فشارت افتاده بود ،گفته بودم بریم یه چیزی بخوری
- ببخشید
بعد تمام شدن سرم برگشتیم هتل
هوا تاریک شده بود
نمازمونو داخل اتاق خوندیم
بعد رفتیم یه کم غذا خوردیم باز برگشتیم توی اتاق
فردا تا غروب مرتضی اجازه نداد برم حرم
شب با اصرار زیاد آماده شدیم و رفتیم حرم
بین الحرمین نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم
مرتضی: هانیه جان
- جانم
مرتضی : یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟
- من به مهم ترین تصمیم زندگیم نه نگفتم ،پس این چیزی نیست ،بگو عزیزم
( از داخل جیبش کاغذ و مداد طراحی درآورد )
مرتضی: چهره مو بکش😊
لبخندی زدمو کاغذ و مداد و گرفتم
تمام تنم میلزید
شروع کردم به طراحی کردن
اشک از چشمام جاری میشد
چقدر چشمای قشنگی داری ، چرا هیچ وقت به چشمات دقت نکردم 😢
چه طور از چشم ها دل بکنم ،چه طور از این لبخند دل بکنم
بعد یه ساعت طراحیم تمام شد
چقدر زود تمام شد ،دیدن چهره زیبایت
- تمام شد 😊
مرتضی : بزار ببینم ، ( نگاهی به چشمانم کرد ) خیلی قشنگ شد خانومم🥰
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva