قسمت(۶۸). « انتظار عشق» سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف ماشین و پارک کردم و پیاده شدم نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین 😢،نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه😢 زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ، اومد سمتم ،دستمو گرفت مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟ - مرتضی 😭،چقدر دلم برات تنگ شده بود مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟ مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی 😊 - کی برمیگردی مرتضی جان! مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن 😊» با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن 😭) بلند شدم و رفتم از غار بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه میکردم یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟ - سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده 😔 فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva