:_سلام بچه ها استاد داخل کلاس میشود،به احترامش بلند می شویم و مینشینیم. به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟ :_بله استاد :_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ.. صدای در،حرف استاد را قطع میکند. :_بفرمایید در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی،در چهارچــوب در ظاهر میشود. اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند،چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش است،که بدون آرایش،قشنگ و زیباست. نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روی سرش خیره می شوم. :_ببخشید استاد :_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش )با دستش مرا نشان میدهد( هم کلاسی جدیدتون هستن. دختر به طرفم میآید و وسایلش را روی صندلی کنار من میگذارد. :_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین :_منم نیکی نیایش هستم. هردو همزمان میگوییم:خوشبختم. آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است. استاد سرفه ی کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را باال میآورد،اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید. به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد. پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می اندازد و ریز میخندد. متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع ★ کلاس تمام شده،میخواهم از کالس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟ نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما.... ناچار دست می دهم:معلومه میخندد،لبخند،زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم،شاید....شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی برایم شود،جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هر دو برمیگردیم،همان پسر است. حس میکنم،مغزم منفجر می شود. :_باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی،کار میکردم؟ حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند،شرمم میآید از این حجم وقاحت. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva