#مسیحاےعشق
#پارت_سی_دوم
منتظرم،اطراف را نگاه میکنم.
:+چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟
:_مگه نمیدونی؟
:+چی رو؟
:_بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه .
:+واقعا؟؟من... اصلا نمیدونستم...
یکی از صندلی های دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم.
می نشنم و روسری ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن
قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر
باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیای،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم
که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم!
بغض کرده ام،اما قورتش میدهم
:+اینجا...واقعا قشنگه...
صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم...
شیشه ی ظریف بغضم با صدای خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو...
مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم...
من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سواالم رو راجع
دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من
خیلی تنهام عمـو......
سرم را روی دستان در هم گره زده ام،روی میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست
مردانه ی عمو روی شانه ام قرار میگیرد.
★
فاطمه با سینی چای داخل میشود،دو هفته ای تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ی
گرم و صمیمی آن ها شده ام.
:_دستت درد نکنه
:+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟
:_آره،بهترین سفر عمرم بود.
:+میدونی،آدمایی مثل عموی تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی
بهشون تکیه میکنم.
:_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدی تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی
نداری اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم.
میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم...
اون فوق العاده است فاطمه...
فاطمه،دلنشین میخندد:خب حاال بهم بگو از این عموی فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟
از یادآوری شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود....
★
روبه روی کتابخانه ی بزرگ و غول آسای عمو ایستاده ام و با حیرت به تمام آنچه دارد،نگاه
میکنم. تمام صد و ده جلد بحاراالنوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف
مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد
تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب های دیگــــر.
پایین تر،غزلیات حافظ و سعدی به چشمم میآید.
صدای عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیری.
به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده
ای باعث میشه بهتون حسودی کنم...
:_هرکدومو خواستی،مال تو..
:+واقعا؟؟
:_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم.
:+پس همه شو میخوام.
تعجب میکند:خب اول باید هواپیمای اختصاصی بخری،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدی
میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی
کردم در چه حالن؟؟
:+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تا از نامه ها،ولی تصمیم
گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفای قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر
:_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه.
:+اوهوم... راستش سقای آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره
بخونمش،انگار حضرت عباس یه جای بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب.
:_پس اصل کاری مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن.
:+چشم
:_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقای خوش تیپ بخورین؟؟
:+البته!
:_پس بدو لباسای پلوخوریت رو بپوش بریم.
میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه ای برای بستن شالم یاد گرفته ام.
مانتوی پوشیده ای میپوشم ،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عینه همه
عمو هم کت تکی میپوشد
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva