#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_هشتم
:_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده که ناراحت باشم...رفتارای
این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب منو بهم ریخت...
پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت و آمد خواستگارای دختر
نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر روز یکی با دست گل میاومد...
یه روز دانیال،یه روز این پسره...)صدایش را پایین میآورد(امروزم که این شاخ شمشاد اضافه
شد...
بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم..
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:_مسیح...امروز تو رو خواستگاری کرد...
با ناباوری سر تکان می دهم.
:+مـَسـ...مسیــــح؟؟
:_آره...مگه خبر نداشتی؟
واکنشی نشان نمیدهم
این آدم کیست که تا این حد،داخل زندگی مان نفوذ کرده؟؟
ذهنم گنجایش این معما را ندارد....
:_نیکی ازت خواهش میکنم...این پسره اصلا شایسته ی تو نیست... من دارم ازت خواهش
میکنم نیکی... به عنوان پدرت،به عنوان کسی که خیر و صلاحت رو میخواد،راجع دانیال یا
مسیح بیشتر فکر کن... مطمئن باش یکی از این دو نفر،بهترین گزینه برای تو هستن... یکیشون
رو انتخاب کن،خواهش میکنم...
لحنش به التماس میزند ...
:+چی؟
:_یکی از این دو نفر رو انتخاب کن...من اجبار نمیکنم،اما...یا دانیال... یا مسیح!
این به نفع خودت هم هست... می دونی که من با خونواده ی مسیح مشکل دارم ولی با این حال
یه تارموی مسیح می ارزه به صد تا مثل این پسره... اجباری نیست ولی به خاطر من بین دانیال
و مسیح یکی شون ر و هرچه زودتر انتخاب کن..
چقدر دامنه ی انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا مسیح!!
:+اجبار نیست یعنی این؟؟
بابا از کوره در میرود
:_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور....
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم
:+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟
:_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ی عقد
مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو....
:+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟
:_دختر،به حرف من گوش بده....
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم .
عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام...
رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ی دیگری به شروط ازدواج
بود...
عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ی عمو را میگیرم.
بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد
:_الو نیکی
:+عمو....عمو این مسیح کیه؟
:_چی؟؟؟
خودکاری از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم.
:+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟
:_دختر چی میگی؟؟الان وقت این حرفاست؟
:+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟
چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید
:_چی؟؟صبر کن الان میام خونه
موبایل را روی تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش
میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید.
روی تخت مینشینم و دست هایم را روی پیشانی ام میگذارم...
دلم نمیخواهد ناشکری کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی های خدا را
از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟
اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند...
نه،من محکم تر از این حرف ها هستم...
من کوه مستحکم و قدرتمندی هستم که پشتم به خدایم گرم است...
به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته..
در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته.
اشک هایم را پاک میکنم.
نباید به همین سادگی تسلیم شد.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
شماره ی سیاوش است..
پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
به تنها چیزی که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است.
🖤 ➣『
@Dokhtarane_parva 』