نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداری،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ی سیاوش هم به پای سیاوش مونده و همه ی خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختری کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ی انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماری یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدی... به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف های عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادی میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادی هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ی کاری مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم ... :+میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزی ! پر از قهوه های تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم برای استیصال حاج خانم میسوزد،یا برای بلاتکلیفی سیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد :+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_بااجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه های پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. 🍃 کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزی به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روی بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسری نگاهی به من میاندازد :+حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزی شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند :+نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ی آن ها میدوزم.. عمو لب میزند :چادر... ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva