#پارت42
جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش دادو گفت:
–ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.
اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت:
–من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت:
–تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، انشاالله حل میشه.
با نگرانی پرسید:
–من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم.
ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.
در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم.
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت:
–چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:
–اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه.
بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم:
–خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه.
چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت:
– اینم بخورید بقیهاش رو می بریم.
سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد.
از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.
آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت:
–چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.
ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.
ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.
باتعجب گفتم:
–مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.
اخمی کردو گفت:
–گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم.
دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:
– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.
سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند.
این خداحافظی برایم سخت بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.
لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.
پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...