#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت39
در جا از حرفم پشیمان شدم.
"آقاجان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست.
مادر با اخم نگاهم کرد.
دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخکردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود.
سرم را بالا گرفتم.
"ای خدای غافلگیر کننده رحم کن."
سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.
آن معجزه رخ داد.
مادر کنارم ایستاد و گفت:
–دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن.
تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود.
–خواهش میکنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه.
"ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم میترکونی. خیلی باهالی."
مادرحق به جانب روبرویم ایستاد.
–خب پس تو که میدونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم.
نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–چشم.
سر سفرهی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت:
–دیگه کمکم باید گوشت رو آزاد بخریم. کمکم سهمیهایی رو دارن جمع میکنن.
امیر محسن گفت:
–بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همهی وقتتون توی صف گوشت هدر بره.
پدر گفت:
–دلم میسوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه.
مادر گفت:
–خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده.
امیر محسن گفت:
–خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه.
پدر گفت:
–ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم میسوزه.
–ما میتونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی میکردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع میکرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر میگفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن.
پدر به دهان امیر محسن زل زده بود.
–حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد:
–یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو میبینن راهشون رو کج میکنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه.
مادر گفت:
–حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری میکنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا،
–بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه.
میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی میتونی باهاش بخری.
پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص میخوردم. چون فقط به این موضوع فکر میکردم که این گرانیها چه ضربهی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که میگفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقهها و سبک زندگیهاست.
رو به امیر محسن گفتم:
–عمه میگفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقهی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه.
مادر گفت:
–وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه...
امیرمحسن گفت:
–منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کمکم داریم از خواب پامیشیم.
مادر و امیرمحسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند.
موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت:
–روزه سکوت گرفتی؟
–چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که...
–عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینهایی نبودی.
با تشر گفتم:
–اصلا از دست توام ناراحتم. من همهی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحلهی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی...
–الان اون چه ربطی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–باشه، معذرت میخوام. باید قضیهی صدف رو بهت میگفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست.
–حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟
–اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی.
لبخند زدم و او دنبالهی حرفش را گرفت.