🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_سوم
❤️بسم رب المهدی❤️
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارهای معمول ،پوستری برای جمع آوری کمک های مردمی برای نیازمندان طراحی کردم و روی تابلوی اعلانات ساختمون چسبوندم.
5 روزی گذشت و ما به طور آماده باش ، هرروز بعد از نماز صبح که در مسجد میخوندیم فعالیتمون رو آغاز میکردیم.
کار آقایون خرید وسایل مورد نیاز با مبالغ جمع آوری شده قبیل : مواد غذایی و بهداشتی بود.
ما خانم ها هم کار های بسته بندی مواد رو انجام میدادیم.
خیلی خوشحال بودم که ثبت نامم تو بسیج ، زمینه خدمت به خلق خدا رو فراهم کرد.
امیدوارم امام زمان (عج) هم نیم نگاهی به ما بندازن.
بعد از آماده سازی 1500 بسته تو دو روز ،با بچه ها تصمیم گرفتیم یه تفریح کوتاه داشته باشیم.
چون از صبح زود تا شب بعد از شام ، توی پایگاه بودیم.
از مامان اجازه گرفتم تا همراهشون برم.
و طبق قرار، با نرگس و زهرا و مژگان به کافیشاپ رفتیم.
همیشه فکر میکردم کافیشاپ پاتوق غیر مذهبی هاست.
تو مخیله ام نمیگنجید که چند تا دختر چادری پاشون تو کافه باز بشه.
ولی این اتفاق افتاد.
زهرا میگفت تقریبا هر دوهفته یک بار ، خودشون 3 تا و چند تا دیگه از دوستاشون میان اینجا.
طوری که با خانم حسابدارشون دوست شدن.
طبق عادت بچه ها، رفتیم انتهایی ترین قسمت کافه که زیاد تو چشم نباشه و پشت یه میز چهار نفره نشستیم.
کافیشاپ شیکی بود.
بچه ها خیلی سنگین رفتار میکردن و توجه هیچ کس بهشون جلب نمیشد.
از این بابت خیلی خوشحال بودم و از خدا ممنونم که همچین دوستای خوبی بهم داده.
هر سه قهوه سفارش دادن ولی من ترجیح دادم بستنی شکلاتی بخورم.
اینجا هم دست بردار نبودن و آروم درمورد کارهای بسیج باهم مشورت میکردن.
ادامه دارد ....
به قلم ✍
#حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva