🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و ششم)
🔻هادی گفت بیا برویم به ﷼منزل خود استراحتی کنیم و یا در میان این باغات تفریحی کرده باشیم، تذکره که امضا شده
#خلعت (پارچه و ردایی از ابریشم با بافت طلا و نقره) هم که گرفتی. با خود گفتم این بیچاره بخاطر اینکه که مدل او ورای مدل عقل انسانی است
#خبر ندارد و نمیداند که من چنان علاقه مند به این مجلس و اهل آن هستم که توانایی
#جدایی ندارم.
🔻ناگهان حضرات برخاستند و بر اسبهای خود
#سوار شدند و اسب ها پرواز نموده از این شهر بیرون رفته و به مقام والای خود رهسپار شدند. من دست
#هادی را گرفته با حسرت تمام رو به منزل آمدیم هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اول داشتند دیگر نداشتند و آن
#دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید. گفتم خوب است فردا حرکت کنیم گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا
#استراحت کنیم گفتم ده دقیقه هم مشکل است من هیچ راحت نیستم مگر این که به او برسم و یا
#نزدیک به او باشم.
🔻گفت: چه پر طمعی تو، مگر ممکن است در این
#عالم از حدود خود تعدی کردن، اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان
#عدلش سرمویی خطا کند. بله تفضّلاتی که دارند گاهی توجهی به دوستان کنند اما هوس های بی ملاک اصلا اینجا
#جاری نیست. دلم فرو ننشست ولی چاره ای نداشتم جز سکوت و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت پس
#لب فرو بستم تا منتظر باشم و ببینم خدا چه میخواهد.
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢
#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴
#نــــــــشر حداکثری ☝️