💕 داستان کوتاه
خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری!
روزی مردی رو به دربار کریمخان زند می آورد و با ناله و فریاد می خواهد کریمخان را ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش می شوند.
کریمخان زند ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان، دستور می دهد مرد را به حضورش ببرند.
کریمخان می پرسد چه شده مرد که چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید همه اموالم را دزد برده و الآن هیچ در بساط ندارم.
کریمخان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید خوابیده بودم.
کریمخان می گوید چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد پاسخ می دهد من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!!!
کریمخان زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش را جبران کنند و می گوید حق با اوست، ما باید بیدار باشیم.
#متن_های❢
#خاص ❥❣❥ ʝσɨŋ 👇🏻
┏━━━━•✾•●•✾•━━━━┓
Jõıň ⇄☞
@MatnhayeKhas ❥•
┗━━━━•✵•●•✵•━━━━┛