غروب... درحال رانندگی چشمم ب آسمان افتاد... دلربا بود... گفتم: خدایا میدونم کی هستم... اما منو دوست داشته باش... کاری کن که بیشتر دوستت داشته باشم و تو عاشقم باشی... آمدم خانه... نماز مغرب بود... وقتی سوره حمد تمام شد... حس کردم خدا خیلی منتظرم بود دلتنگ من... یهو دلم ریخت... و اشک خجالت جاری... اولین بار بود دلتنگی خدا رو اینجوری حس کردم انگار خیلی منتظرم بود... روایت داریم اگر مردم میدانستند ک خدا چقدر مشتاق و عاشق آنهاست، میمردند.... کاش همیشه یادمون بود ک خدا عاشق ماست هرکی هستیم... هرچی هستیم... مال خدا هستیم... و قراره ب سوی او برگردیم... خدایا ممنون ک همه ما رو با همه گناهان مون، دوست داری و عاشق ما هستی و چقدر شیرینه حس کردن مهربونی خدا... ببخش ک یادمون میره... اینم اعتقاد دارم ک همه آدمها پیش خدا از من عزیزترن... و خدا بخاطر دعای آدمهای خوبش ب من هم نگاه میکنه...