دکترمحیی: ▫️میگفت: از خیمه اومدم بیرون تا طلوع عرفات رو ببینم... به خیابون اصلی رسیدم... خانمی در اون گرمای طاقت فرسای صحرای عرفات روی صندلی نشسته بود...😳🙄 سلام کردمُ گفتم: اینجا نشستید⁉️ هوا خیلی گرمه، گرمازده میشید... ❗️ 😭چشماش پر اشک شدو گفت: سر راه نشستم؛ آخه هرکی بخواد بیاد عرفات ازینجا رد میشه... ❕ نشستم سرِ راه ... ❕ ⁉️آیا ماهم به اندازه ی این زن داریم... ❕ اگر اینگونه مرام و معرفت بخرج میدادیم، آقا آمده بود ...❕ اللهم عجل لولیک الفرج