◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۸۸ دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده. دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد. میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت. سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد. بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت. از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد. در اتاق حاج آقا موسوی باز بود، و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود. با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت. -سلام داداش،چه عجب،از اینورا.. به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت: -خیره،خبری شده؟ -سلام...خانواده نادری راضی شدن. حاج آقا خندید و گفت: _واقعا یا خواب دیدی؟!! -مثل خواب بود ولی واقعی بود. چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت: _به به،مبارک باشه. مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت: _ان شاءالله قسمت شما بشه. مهدی گفت: -خدا کنه. حاج آقا گفت: _به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم. افشین گفت: -واقعا!! مهدی گفت: -بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم. حاج آقا گفت: _حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه. -منکه بی دعوت هم شده میرم. سه تایی خندیدن.مهدی گفت: _من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه. مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت: _من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم. -افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم. فاطمه بیمارستان بود. موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت. -سلام خاله جون. -سلام عروس خانوم فاطمه جاخورد... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🍁@EHYYA313🍁