{ بِث واکر} 🪄 «قسمت چهارم» _کافیه ؟ سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. عینکم را روی بینی ام جا به جا کردم و با صدای جدی ای گفتم: (( بله، به گمونم کافیه.)) عجب بچه ی کله شقی! اصلا برای چه تنهاست؟ پدر و مادرش کجا بودند؟ تا حالا ندیده بودم بچه ای برای اولین خرید های مدرسه اش تنهایی به کوچه دیاگون بیاید! همه چیز در مورد این دختر عجیب بود و حسابی کفر من را در می آورد. با بی میلی کاغذ، قلم و مرکب دان طلایی ای را از پشت پیشخوان بیرون کشیدم و رو به رویش گذاشتم. _اینجا رو امضا کن. اینطور تمام مسئولیت و عواقب نگهداری از مامبا به گردنت می افته. امیدوار بودم حداقل کمی بترسانمش. آن لحظه به شدت احساس کردم به قانونی نیاز است که فروش حیوانات خاص به سنین زیر هجده سال ممنوع باشد. ولی خب، الان هیچ چیزی نبود که جلوی یک دختر یازده ساله برای خریدن یکی از خطرناک ترین و کشنده ترین مار های جهان به عنوان حیوان دست آموزش را بگیرد! @Eema_MBTI |